گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۸

 

آن کس که داد پیوند با کاه کهربا را

خواهد به هم رسانید جانهای آشنا را

دامان رهروان را زخم زبان نگیرد

از خار ره پر و بال افزون شود صبا را

چون سنگ سرمه خاکش پیرایه نظرهاست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۹

 

از سوز عشق چون شمع راحت کجاست ما را؟

تن بوته گدازست تا سر بجاست ما را

راه سلوک ما را از خار می کند پاک

این آتشی که از شوق در زیر پاست ما را

از آشنای بسیار شادند اگر دگرها

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۰

 

چشم همیشه مستت خمار کرد ما را

زلف سبک عنانت سیار کرد ما را

در خواب عقل بودیم در زیر سایه گل

باد بهار عشقت بیدار کرد ما را

داروی دردمندی از ما مسیح می برد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۱

 

بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را

بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را

چون موجه سرابیم در شوره زار عالم

کز بود بهره ای نیست غیر از نمود ما را

تنگی روزی ما بود از گشودن لب

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۲

 

بسته است چشم روشن از سیر، بال ما را

چون شمع ریشه باشد در سر نهال ما را

گرد یتیمی ما چون گوهرست ذاتی

نتوان فشاند از دل گرد ملال ما را

ما را ز زیر پر هست راهی به آن گلستان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۳

 

از آه روز گردان شبهای تار خود را

آیینه دو رو کن لیل و نهار خود را

در ملک دل مگردان مطلق عنان هوس را

از دست باد بستان مشت غبار خود را

زان گوهر گرامی هرگز خبر نیابی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۴

 

وحشت بود ز مردم از خویش بی خبر را

پیوند نیست حاجت این نخل خوش ثمر را

خونین دلی که با عشق یک کوچه راه رفته است

کشتی نوح داند دریای پرخطر را

از سیلی معلم گردد روان سبق ها

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۵

 

از بیخودی نمانده است پروای جسم، جان را

مستی ز یاد بلبل برده است آشیان را

از خویش رفتگان را حاجت به راهبر نیست

یک منزل است دریا سیل سبک عنان را

هر کس ز کوی او رفت دل را گذاشت بر جای

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۶

 

برق سبک عنان را پروای خار و خس نیست

دام و قفس چه سازد با دل رمیده ما؟

دست گرهگشایی است از کار هر دو عالم

در دامن توکل پای کشیده ما

هر چند دیده ها را نادیده می شماری

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۲

 

در خون کشد نظر را حسنی که بی حجاب است

تیغ برهنه باشد رویی که بی نقاب است

می در جبین پاکان از شرم آب گردد

رخسار شرمگین را خط پرده حجاب است

با بد گهر میامیز تا بد گهر نگردی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۳

 

از خودگذشتگان را آیینه بی غبارست

پیوسته صاف باشد بحری که بی کنارست

دنیا طلب محال است در خاک و خون نغلطد

موج سراب این دشت شمشیر آبدارست

ته جرعه خزان است رنگ شکسته من

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۴

 

از خود گذشتگان را آیینه بی غبارست

پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست

آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند

کی بی حریف ماند رندی که خوش قمارست؟

با ناز برنیایند اهل نیاز هرگز

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۵

 

موج سراب دنیا، شمشیر آبدارست

آبش لعاب افعی، خارش زبان مارست

خمیازه نشاط است گلهای خنده رویش

سر جوش باده او ته جرعه خمارست

تاجش به دیده عقل کیلی است عمرپیما

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۶

 

از غیرت رکابت از دیده خون روان است

اما چه می توان کرد پای تو در میان است!

پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را

هر چند سجده ما بیرون آستان است

در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۷

 

از غیرت رکابت از دیده خون روان است

اما چه می توان کرد پای تو در میان است!

سر جوش نوبهارست روی شکفته تو

رنگ شکسته من ته جرعه خزان است

از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۸

 

بود و نمود عاشق، از آب و تاب حسن است

گر ذره را وجودی است، از آفتاب حسن است

در بیخودی توان دید بی پرده روی مطلوب

از خویشتن گسستن بند نقاب حسن است

حسن آن بود که دایم بر یک قرار باشد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۹

 

هم بلبل است خندان، هم باغبان شکفته است

دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است

یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز

هر جا گل زمینی است تا آسمان شکفته است

جان می دهد به عاشق روی عرق فشانش

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۰

 

در جوش لاله و گل، دیوانه را عروسی است

چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است

از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم

تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است

رطل گران بود سنگ از دست تازه رویان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۱

 

هر خار این گلستان مفتاح دلگشایی است

هر شبنمی درین باغ جام جهان نمایی است

هر غنچه خموشی مکتوب سر به مهری است

هر بانگ عندلیبی آواز آشنایی است

هر لاله ای درین باغ چشمی است سرمه آلود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۲

 

تن پرور از شهادت گر سر کشد عجب نیست

کی قدر آب داند هر کس که تشنه لب نیست

بی لب گشودن از ابر گوهر صدف نیابد

اظهار تنگدستی هر چند از ادب نیست

نادان بود مسلم از گوشمال دوران

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode