گنجور

 
صائب تبریزی

هر خار این گلستان مفتاح دلگشایی است

هر شبنمی درین باغ جام جهان نمایی است

هر غنچه خموشی مکتوب سر به مهری است

هر بانگ عندلیبی آواز آشنایی است

هر لاله ای درین باغ چشمی است سرمه آلود

هر خار این بیابان مژگان دلربایی است

هر لخت دل شهیدی است دست از حیات شسته

دامان اشک ریزان صحرای کربلائی است

آیینه خانه دل از زنگ اگر برآید

هر برگ سبز این باغ طوطی خوش نوایی است

آواره طلب را خضرست هر سیاهی

کشتی شکستگان را هر موج ناخدایی ا ست

تا نور حسن مطلب گوهر فروز خاک است

هر جغد بی پر و بال در چشم خود همایی است

با دستگاه فردوس یک باغبان چه سازد؟

هر جزو حسن او را مشاطه جدایی است

هر چند قلزم عشق بر یک هواست دایم

در هر سر حبابی از شوق او هوایی است

دل چون ز پا نشیند، جان چون قرار گیرد؟

در هر شکنج زلفش هنگامه جدایی است

ای برق بی مروت، پا را شمرده بگذار

هر خار این بیابان رزق برهنه پایی است

تا عشق سایه افکند بر خامه تو صائب

مشتاق ناله توست هر جا که خوش نوایی است