گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳

 

مصحف به فال باز گرفتم ز بامداد

برفور السلام علیکم جواب داد

کردم از این سعادت کلی سپاس و شکر

گشتم از این بشارت عظما عظیم شاد

بختم از این نوید برآورد سر ز خواب

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹

 

ای ترک ما گرفته و از ما نکرده یاد

یاران چنین کنند نه هرگز چنین مباد

آبم به روی کار برفته ست و دل ز دست

زان گه که آتشم ز تو در خرمن اوفتاد

گه گه اگر کنم به ادای نماز عقد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

تا نیستی در آمد و هستیِ ما ستد

هم صبر در حجاب شد از ما و هم خرد

ما عاشقانِ کویِ خرابات دم زنیم

کز زاهدانِ صومعه بویِ وفا نزد

از حرص و آز تن به عنا در نداده ایم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴

 

بر یاد دوستان نفسی می زنم به درد

خوش وقت دوستان که کسی یاد ما نکرد

ای باد بگذر امشب و با دوستان بگوی

تا می خوردند می که خردمند غم نخورد

گر فرصتی درافتد و باشد مجال آن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵

 

حلقم بگیرد آن دم اگر شاد بگذرد

کاندیشه خیال تو از یاد بگذرد

گفتم بنالم از تو چنانم که در نفس

چندان مجال نیست که فریاد بگذرد

گفتم به پیش تیر غمت دل سپر کنم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

 

عشق تو در خرابه جانم نزول کرد

وز هرچه غیر تست دلم را ملول کرد

گویند کنج سینه تو جای عشق نیست

مصرست هر خرابه که سلطان نزول کرد

ما را چه اختیار ،مطیعیم و بنده ایم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹

 

یارم ز در درآمد و بر من سلام کرد

درباب التفات بسی احترام کرد

دل خود نبود با من و جانم ز بس شتاب

بر پای جست و از سر عزت سلام کرد

پیشش به سر دویدم ودر بر گرفتمش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

 

یک ره برآورد ز تو هم روزگار گرد

بسیار چون ترا که سزا در کنار کرد

یارا ، محققان غم دنیا نخورده اند

مجنون حقیقت است که اندوه یار خورد

آتش که بر خلیل نبی کرد گل ستان؟

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۹

 

مقری صبوح کرده بر مناره شد

آوازه منادیِ او بر ستاره شد

در داد الصلات که هان ای صبوحیان

خیزید هین که دور حریفان سه باره شد

از بس که می کشند ز پس قاضی و خطیب

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

این حوریان مگر ز سماوات می‌رسند

یا خود ز خیل خانۀ جنّات می‌رسند

گویی مگر گریخته‌اند از بهشتِ عدن

مستعجلان ز بهرِ ملاقات می‌رسند

یا از برای طوف به دنیا درآمدند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۹

 

خوش وقت حال زنده دلانی که با تو اند

وه وه کمال زنده دلانی که با تو اند

هجران بسوخت ما را در غیبت شما

طوبی وصال زنده دلانی که با تو اند

هر کو نمی شود متصور نفوس را

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۷

 

هیچم غم تو از دل پر خون نمی‌رود

سودای لیلی از دل مجنون نمی‌رود

مهرت ز سینه تا نفسی خوش برآیدم

بسیار جَهْدْ کردم و بیرون نمی‌رود

افسانه‌ها که بر سر دل می‌کنم ولیک

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۸

 

ای دل به اختیار تو کاری نمی رود

کاری به اختیار تو باری نمی رود

می بایدم که با تو قراری رود به صبر

با صبر هیچگونه قراری نمی رود

پر شد کنار تا به میانم ز آب سر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۲

 

ما را نه ممکن است که از تو به سر شود

گر حکمِ آفرینشِ عالم دگر شود

آرام نیست یک نفسم در فراقِ تو

صبرم میسّر از تو دریغا اگر شود

گر جرمِ آفتاب بپوشد شگفت نیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۳

 

هیچم دلِ شکسته موافق نمی شود

خود هیچ هفته نیست که عاشق نمی شود

چندان که پند می دهمش تا شود صبور

البتّه ناشکیب موافق نمی شود

چندان که بیش تربیت و جهد می کنم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۵

 

از یارِ خشم کرده نشانم که می دهد

یا ز آن ز دست رفته عنانم که می دهد

یارم ز دست رفت به دستانِ روزگار

از دستِ روزگار امانم که می دهد

از من به گوشِ او که رساند حکایتی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۴

 

زان گوشۀ دهن که شکر می کنی نثار

یک بوسه بی مِکاس بده جانِ من بیار

گردن مکش نغوله بده کودکی مکن

در چاشنیِ بوسه غرض نیست سر در آر

لایق بود بر آمده تا بر لبِ تو می

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۵

 

باز اوفتاد در سرم از عشق خار خار

ای دل ترا که گفت سر آخر به خار خار

خاری دگر چه می کنم آخر مگر هنوز

در پایِ دل شکسته ندارم هزار خار

دارم به جایِ گل همه شب خار در کنار

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۱

 

بویِ بهشت می‌دمد از بامِ نوبهار

هان تا به سر بریم خوش ایّامِ نوبهار

خفتن حرام اگر هم چو عندلیب

پیوندِ صبح دم نکنی شامِ نوبهار

باد صبا به وقتِ سحر می‌کند نثار

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۸

 

بی‌دوست این منم که چنین می‌برم به سر

ای خاک بر سرِ من و خاکستر از زبر

این است وبیش ازین و بتر زین سزایِ من

از کویِ دوستان نکنم بعد از این سفر

عقل از کجا و من ز کجا کز دلِ فضول

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۸
sunny dark_mode