گنجور

 
حکیم نزاری

بی‌دوست این منم که چنین می‌برم به سر

ای خاک بر سرِ من و خاکستر از زبر

این است وبیش ازین و بتر زین سزایِ من

از کویِ دوستان نکنم بعد از این سفر

عقل از کجا و من ز کجا کز دلِ فضول

بیزارم از قبولِ نصیحت کند دگر

از غبن و غصّه خوردن و ناچاره دم زدن

دیوانه می‌شود دل و خون می‌شود جگر

چشمم به راه‌ و گوش بر آوازِ پیکِ دوست

جانم فدایِ آن که ز جانان دهد خبر

ای باد قاصدی شو و پیغامِ او بیار

وی بخت چاره‌ای کن و تیمارِ من ببر

باشد که باد لطف کند تا به سعیِ باد

بویی بما رسد زِ عرق چینِ او مگر

از من هزار خدمت و اخلاص می‌برد

بادی که بر دیارِ نزاری کند گذر

خرّم وجودِ آن که ز تأثیرِ بختِ نیک

بر آستانِ دوست چو خاک است بی‌سپر