گنجور

 
حکیم نزاری

هیچم غم تو از دل پر خون نمی‌رود

سودای لیلی از دل مجنون نمی‌رود

مهرت ز سینه تا نفسی خوش برآیدم

بسیار جَهْدْ کردم و بیرون نمی‌رود

افسانه‌ها که بر سر دل می‌کنم ولیک

دردی‌ست در دلم که به افسون نمی‌رود

از چشمه‌های چشم من اندر فراق تو

شب نیست تا به روز که جیحون نمی‌رود

در محنت فراق تو هم چاره‌ای به صبر

می‌رفت پیش ازین ولی اکنون نمی‌رود

هرچ از تو بر سرم برود تن بداده‌ام

خاطر به جور با تو دگرگون نمی‌رود

هم زاریی به حق بر و عجزی نزاریا

با روزگار زور مکن چون نمی‌رود