گنجور

 
حکیم نزاری

یک ره برآورد ز تو هم روزگار گرد

بسیار چون ترا که سزا در کنار کرد

یارا ، محققان غم دنیا نخورده اند

مجنون حقیقت است که اندوه یار خورد

آتش که بر خلیل نبی کرد گل ستان؟

آن کو ز وَرد خار برآرد ز خار وَرد

تن در ده ای حریص و ز دارالشفای عشق

درمان مجوی تا نکنی اختیار درد

هرگز گمان مبر که کند در سلوک عشق

جز بر خلاف گرم روان هیچ کار سرد

چند از تکثرات که بر نطع امتحان

بیرون نیامده ست یکی از هزار مرد

یک هفته عیش از پی آن مدت فراق

آری خمار و خار بود با نبید و ورد

آسایش از حیات همان چند روز بود

بی‌روی دوست بر دل ما شد حیات سرد

با روزگار بیش چه گویی نزاریا

دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد