گنجور

 
حکیم نزاری

باز اوفتاد در سرم از عشق خار خار

ای دل ترا که گفت سر آخر به خار خار

خاری دگر چه می کنم آخر مگر هنوز

در پایِ دل شکسته ندارم هزار خار

دارم به جایِ گل همه شب خار در کنار

هرگز کسی نکرد چو گل در کنار خار

زین پیش تر زمانه به ره بر نمی نهاد

اکنون به عکس می نهدم روزگار خار

شب هایِ تا به روز به عمدا همی کند

بر خواب گاه و بستر و بالین نثار خار

خوابم کجا که از مژه ها خار ساخته ست

تا راهِ خواب کرد چنین استوار خار

حاجت به خار نیست که در خواب گاهِ من

هر موی بر تنم شود از انتظار خار

موی از بخارِ مهر شود خار بر تنم

تا دفعِ خواب می کند از چشم خار خار

سهل است گو ز پایِ من این خار بر میار

آه ار برآید از رخِ آن گل عذار خار

مغرورِ حسن را چه عجب گر ز برگِ گل

ناگاه بر دمد از پیِ اعتبار خار

گو از شبِ ضلالتِ زلفم مده خلاص

ور نورِ دیده می خلدم گو بیار خار

جانا روا مدار که در نو بهارِ حسن

از گلسِتان رسد به نزاریِ زار خار

چو عمر صرف شد ندهد لذّتی حیات

چون عهدِ گل گذشت نیاید به کار خار