گنجور

 
حکیم نزاری

بویِ بهشت می‌دمد از بامِ نوبهار

هان تا به سر بریم خوش ایّامِ نوبهار

خفتن حرام اگر هم چو عندلیب

پیوندِ صبح دم نکنی شامِ نوبهار

باد صبا به وقتِ سحر می‌کند نثار

بر فرقِ سبزه دِرهمِ بادامِ نوبهار

دستِ قضا ستیزۀ خورشید می‌کشد

بر آسمان علاقۀ اَعلامِ نوبهار

خون است در پیالۀ لاله نه چیست پس

لعلِ مذاب ریخته در جامِ نوبهار

سوسن نگر که بر طرفِ جوی می‌کشد

باز از نیامِ نامیه صمصامِ نوبهار

گل‌ بین که بر سرش ز پیِ دفعِ آفتاب

از ابر سایه‌بان زده خیّامِ نوبهار

بلبل فراز منبرِ سرو آمده است تا

در نشر خطبه تازه کند نامِ نوبهار

هم چون سهیل و زهره و شِعرا و مشتری

آراسته‌ست باغ به اَجرامِ نوبهار

عام است بر خلایقِ عالم چو صیتِ عدل

کس بی‌نصیب نیست ز انعامِ نوبهار

با این همه طراوت و لطف و جمال و حسن

هم عاقبت فناست سرانجامِ نوبهار

تلخ است بر نزاریِ شوریده روزگار

زهرِ فراقِ دوست در ایّامِ نوبهار

هر صبح دم‌ سحاب ز لؤلؤیِ چشمِ من

پر می‌کند چو بطنِ صدف کامِ نوبهار