فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۱
مهرت بجان بهار دل داغدار من
از مهر جان خزان نپذیرد بهار من
در آتش هوای تو خاکستری شدم
شاید که باد سوی تو آرد غبار من
میافکنم براه تو تا خاک ره شود
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۶
خورشید ذرهایست ز نور جمال تو
افلاک قطرهایست ز بحر نوال تو
لذات هر دو کون ز جودت نشانهٔ
ایجاد شمهایست ز حسن نعال تو
آفاق پرتویست ز اشراق کبریا
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۸
خاهم که خاک راه شوم زیر پای تو
تا ذره ذرهام همه گیرد هوای تو
آیم چو گرد بر سر راه تو اوفتم
شاید که بوسهٔ بربایم ز پای تو
جان در رهت فدا کنم و منتت کشم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۱
بیپرده رخ نما که شوم من فدای تو
در چشم من در آ که شوم من فدای تو
دور از چشم بد که سراپای نکوئیی
نزدیکتر بیا که شوم من فدای تو
خوب آمدی بیا که بپای تو جان دهم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۹
باز این چه فتنه است که در سر گرفتهای
بوم و بر مرا همه آذر گرفتهای
می آئی و ز آتش حسن و فروغ ناز
سر تا بپای شعله صفت در گرفتهای
ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۲
ای آنکه در ازل همه را یار بودهای
از دار اثر نبوده تو دیار بودهای
هر کار هر که کرد تو تقدیر کردهای
پیش از وجود خلق در آن کار بودهای
عالم همه تو بوده و تو خالی از همه
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۳
ای آنکه با دلم ز ازل یار بودهای
پیوسته راحت دل بیمار بودهای
گه لطف کرده با من دلخسته گاه قهر
در غیر لطف گاهی و قهار بودهای
گاهی وفا و گاه جفا با دلم کنی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۴
ای دل بعشق خویش گرفتار بودهای
خود را بنقد عمر خریدار بودهای
گر بگذری ز خویش انیس خدا شوی
ای خودپرست دون چه ستمکار بودهای
بگشای چشم عبرت و کر و بیان به بین
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۵
در عشق دوست ای دل شیدا چگونهای
ای قطره کشاکش دریا چگونهای
یادآور ای عدم ز نهانخانهای قدم
پنهان چگونه بودی و پیدا چگونهای
در بحر بی کنار کنارم کشید و گفت
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۶
با جذب دوست ای دل شیدا چگونهای
ای قطره با کشاکش دریا چگونهای
ای طایر خجسته پی مرغزار انس
در تنگنای وحشت دنیا چگونهای
هیچ از مقام اصلی خود یاد میکنی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۹
در دیدهام چه نور روانست آن یکی
این طرفه تر ز دیده نهان است آن یکی
ارباب حسن اگر چه بدل جای کردهاند
لیکن تناند جمله و جانست آن یکی
گاهی باین و گاه بآن میرود گمان
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۲
گفتم به عشق غارت دلها چه میکنی
دستی دراز کرده به یغما چه میکنی
چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو
ای خانمانخراب به دلها چه میکنی
دادی به آب و رنگ بتان آبروی ما
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۰
هیچیم ما بخویش و نمودار ما توئی
ما صورتیم و معنی هشیار ما توئی
هم گوش و هم سماع توئی در سرو دماغ
هم چشم ما تو معنی دیدار ما توئی
هم تو زبان بیان تو تنطق تو میکنی
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴
یا رب که کارها همه گردد به کام ما
نور حضور خویش فروزد امام ما
ما باده محبت او نوش کرده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آنکه از این باده زنده شد
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
هان مژده ای بیار صبا از دیار دوست
تا در طلب دلم شود امیدوار دوست
کحل جواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
یا نامهای بیار که تعویذ جان کنم
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
ما را امام هست و یارا چه حاجت است
خورشید هست نور ثریا چه حاجت است
ای حضرت امام به سرّی که با خدای
داری دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه شرع، خدا را بسوختیم
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
شد دین خراب این همه فسق جهار چیست
مهدی کجاست گو سبب انتظار چیست
از جور و ظلم خانه ایمان خراب شد
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موئی است ای امام
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در پردهای هنوز و صدت عندلیب هست
مردیم از فراق تو ای عیسی زمان
آیا ز خوان وصل تو ما را نصیب هست؟
هر جا روم خیال تو در دیده من است
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
ای هدهد صبا به سبا میفرستمت
بنگر که از کجا به کجا میفرستمت
یعنی ز ما به مهدی هادی پیام بر
کو روز و شب دعا و ثنا میفرستمت
هر صبح و شام قافلهای از دعای خیر
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
کی باشد آن که مهدی ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند کار ما ز قدومش نکو شود
آری شود ولیک به خون جگر شود!
ای خوش دمی که در قدم او بود سرم
[...]