گنجور

 
فیض کاشانی

گفتم به عشق غارت دل‌ها چه می‌کنی

دستی دراز کرده به یغما چه می‌کنی

چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو

ای خانمان‌خراب به دل‌ها چه می‌کنی

دادی به آب و رنگ بتان آبروی ما

با گل‌رخان چه کردی و با ما چه می‌کنی

گفتم به دلبر از برِ من دل چه می‌بری

گفتا که من بر تو تو دل را چه می‌کنی

بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین

در پردهٔ خیال تماشا چه می‌کنی

من جلوه نانموده تو از خویش می‌روی

گر بر تو جلوه‌ای کنم آیا چه می‌کنی

چیزی ز ما مخواه به غیر از لقای ما

از دوست غیر دوست تمنا چه می‌کنی

از خود بشوی دست به دریای ما درا

بردار دل ز خویش محابا چه می‌کنی

بردار دل ز خویش و در این بحر غوطه‌ور

بر ساحل ایستاده تماشا چه می‌کنی

ای فیض عقل و هوش و دل و دین و جان بده

چون وصل دوست یافتی این‌ها چه می‌کنی