وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
مست آمدی که موجب چندین ملال چیست
هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست
من حرف می کشیدن اغیار میزنم
آن مست ناز را عرق انفعال چیست
خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
وصلم میسر است ولی بر مراد نیست
بر دل نهم چه تهمت شادی که شاد نیست
غم میفروخت لیک به اندازه میفرست
یک دل درون سینه ما خود زیاد نیست
جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
سوزِ تبِ فراقِ تو درمانپذیر نیست
تا زندهام چو شمع از اینم گزیر نیست
هر درد را که مینگری هست چارهای
دردِ محبت است که درمانپذیر نیست
هیچ از دلِ رمیدهٔ ما کس نشان نداد
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
یک التفات ز فرماندهان نازم نیست
ز دور رخصت یک سجدهٔ نیازم نیست
منه به گوشهٔ طاق بلند استغنا
کلید وصل ، که دستی چنان درازم نیست
خلاف عادت پروانه خواهد از من شمع
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت
آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت
آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق
وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت
برخاستم که دست دعایی برآورم
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
گرد سر تو گردم و آن رخش راندنت
واندست و تازیانه و مرکب جهاندنت
شهری به ترکتاز دهد بلکه عالمی
ترکانه برنشستن و هر سو دواندنت
پیش خدنگ پرکش ناز تو جان دهم
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
تو منکری ولیک به من مهربانیت
میبارد از ادای نگاهِ نهانیت
میرم به ملتفت نشدنهای ساخته
و آن طرزِ بازدیدن و تقریبدانیت
یک خم شدن ز گوشهٔ ابروی التفات
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
هجران رفیقِ بختِ زبونِ کسی مباد
خصمی چنین دلیر به خونِ کسی مباد
یارب حریفِ گرمکنی همچو آرزو
گرم اختلاطِ داغِ درونِ کسی مباد
این شعلههای ظاهر و باطن گدازِ هجر
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
خوش نیست هرزمان زدن از جور یار داد
ورنه ز دست تست مرا سد هزار داد
شد یارِ غیر و داد قرار جفا به ما
یاران نمیتوان به خود اینها قرار داد
رفت وز دست اهل تظلم عنان کشید
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹
هر چند ناز کردی ، نیازم زیاده شد
دردم فزود و سوز و گدازم زیاده شد
هر چند بیش کشت به ناز و کرشمهام
رغبت به آن کرشمه و نازم زیاده شد
باز آمدی و شعلهٔ شوقم به جان زدی
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸
امروز ناز را به نیازم نظر نبود
زان شیوههای خاص یکی جلوهگر نبود
چشم از غرور اگر چه نمیگشت ملتفت
عجز نگاه حسرت من بی اثر نبود
بس شیوههای ناز که در پرده داشت حسن
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
آن مستی تو دوش ز پیمانهٔ که بود
چندین شراب در خم و خمخانهٔ که بود
ای مرغ زود رام که آورد نقل و می
دام فریب آب که و دانهٔ که بود
روشن بسان آتش حسنت می که شد
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
با غیر دوش اینهمه گردیدنش چه بود
و ز زهر چشم جانب ما دیدنش چه بود
آن ناز چشم کرده سر صلح اگر نداشت
از دور ایستادن و خندیدنش چه بود
اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
چندین عنایت از پی چندین جفا چه بود
تغییر طور خویش چرا مدعا چه بود
ما کشتهٔ جفا نه برای وفا شدیم
سد جان فدای خنجر تو خونبها چه بود
بی شکوه و شکایت ما ترک جور چیست
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
زان عهد یاد باد که از ما به کین نبود
بودش گمان مهر وهنوزش یقین نبود
اقرار مهر کردم وگفتم وفاکنی
کشتی مرا قرار تو با من چنین نبود
انکار مهر سد ره سد تغافل است
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
یک ره سؤال کن گنه بیگناه خود
زین چشم پر تغافل اندک گناه خود
زان نیمه شب بترس که در تازد از جگر
تا کی عنان کشیده توان داشت آه خود
دادیم جان به راه تو ظالم چه میکنی
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
نزدیک ما سگان درت جا نمیکنند
مردم چه احتراز که از ما نمیکنند
رسم کجاست این ، تو بگو در کدام ملک
دل میبرند و چشم به بالا نمیکنند
رحمی نمیکنی، مگر این محرمان تو
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
این دل که دوستی به تو خون خواره میکند
خصمی به خود نه ، با من بیچاره میکند
بد خوییت به آخر دیدن گذاشته است
حالا نظر به خوبی رخساره میکند
این صید بی ملاحظه غافل از کمند
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
آنکس که دامن از پی کین تو بر زند
بر پای نخل زندگی خود تبر زند
گر کوه خصمی تو کند انتقام تو
آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند
از لشکر توجه تو کمترین سوار
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸
باغ ترا نظارگیانی که دیدهاند
گفتند سبزه های خوشش بر دمیدهاند
در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
در بسته بودهای و گلش را نچیدهاند
ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی
[...]