گنجور

 
وحشی بافقی

یک ره سؤال کن گنه بی‌گناه خود

زین چشم پر تغافل اندک گناه خود

زان نیمه شب بترس که در تازد از جگر

تا کی عنان کشیده توان داشت آه خود

دادیم جان به راه تو ظالم چه می‌کنی

سر داده‌ای چه فتنهٔ چشم سیاه خود

بردی دل مرا و به حرمان بسوختی

او خود چه کرده بود بداند گناه خود

درد سرت مباد ز فریاد دادخواه

گو داد می‌زنید تو میران به راه خود

زان عهد یاد باد کز آسیب زهر چشم

می‌داشت نوشخند توام در پناه خود

من صید دیگری نشوم وحشی توام

اما تو هم برون مرو از صیدگاه خود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
محتشم کاشانی

بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود

بردش به بند خانهٔ زلف سیاه خود

از راه نارسیده شهنشاه عشق او

عالم به باد داده ز گرد سپاه خود

گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه