شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۹
برو ای عقل سرگردان که ما مستیم و تو مخمور
سبکروحان همه جمع و گرانجانان از اینجا دور
ز نورآفتاب ما همه عالم منور شد
ببین هر ذرهٔ روشن که بنماید به تو آن نور
سر دار فنای او بقا بخشد به سرداران
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۵
اگر میلی به ما داری بیا و بندهٔ ما باش
ز جام جان مئی بستان روان و بر سر ما باش
ز سرمستان بزم ما طریق عاقلی کم جو
ز ما مستی و رندی جو که هم مستیم و هم قلاش
خراباتست و عاشق مست وبا معشوق خود همدم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۶
بیا ای نور چشم ما و خوش بنشین به جای خویش
منور ساز مردم را و هم خلوتسرای خویش
به هجرت مبتلا گشتم به وصلت آرزومندم
چه باشد ار به دست آری رضای مبتلای خویش
به غیر از ساقی رندان ندارم آشنا دیگر
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۱
چه خوش جمعیتی داریم از زلف پریشانش
بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش
بیاور دُردی دردش که آن صاف دوای ماست
کسی کو درد دل دارد همان درد است درمانش
دلم گنجینهٔ عشقست و خوش گنجی در او پنهان
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۲
پریشان کرد حال من سر زلف پریشانش
بر افکن زلف از عارض شب من روز گردانش
چه خوش درد دلی دارم که هر درمان فدای او
به جان این درد می جویم نخواهم کرد درمانش
دلم گنجینهٔ عشق است و نقدگنج او در وی
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۵
بیا ای صوفی صافی می جام صفا درکش
بیاور دُردی دردش به امید دوا درکش
حریف بزم رندان شو چرا مخمور می گردی
ز دست ساقی باقی می جام بقا درکش
سر کوی بلای او مقام مبتلایان است
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
اگر ذوق خوشی خواهی حریفی کن دمی بادل
و گر جانانه می جوئی فدا کن جان خود با دل
تو چون پروانه ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش
تو را دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل
دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
چه خوش باشد گرت باشد فراغت از همه عالم
فراغت خوش بود جانا اگر چه باشد آن یک دم
اگر همدم همی خواهی چو ما با جام همدم شو
و گر محرم همی جوئی مجو جز خویش را محرم
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
به هرحالی که پیش آید خیالی نقش می بندم
از آن رو چون گل خندان به رویش باز می خندم
چو سرمستان به میخانه دگرباره درافتادم
حجاب رند رندانه ز پیش خود بر افکندم
گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
خبر از دل اگر پرسی منم کز دل خبر دارم
به چشم من ببین رویش که دائم در نظر دارم
منم صوفی ملک دل که باشد شکر او وردم
منم عطار شهر جان که در دکان شکر دارم
مروا ی عاشق صادق که من معشوق جانانم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم
چنان مستم که از مستی نمی دانم چه می گویم
منم مطلوب و هم طالب که خود از خود طلبکارم
مکرم کرده ام خود را که خود را با تو می جویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
به حمدالله که من امروز از بند بلا جستم
به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم
چنان حیران ساقیم که جام از می نمیدانم
چنان مستم که از مستی نمی دانم که من مستم
چو گشتم از فنا فانی چه می جوئی بقای من
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
چنان سرمست و شیدایم که پا از سر نمیدانم
دل از دلبر نمییابم می از ساغر نمیدانم
برو ای عقل سرگردان ز جان من چه میجویی
که من سرمست و حیرانم به جز دلبر نمیدانم
شدم از ساحل صورت به سوی بحر معنی باز
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
به عشق چشم بیمارت دلم بیمار میبینم
ولی از نوش سیراب لبت تیمار میبینم
همیشه چشم سرمست تو را مخمور مییابم
ولی در عین سرمستی خوش و هشیار میبینم
لب لعلت چو میبوسم حدیثی بازمیگویم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
اگر رندی و می نوشی بیا میخانه ای داریم
و گر تو عشق می بازی نکو جانانه ای داریم
اگر از عقل می پرسی ندارد نزد ما قدری
وگر مجنون همی جوئی دل دیوانه ای داریم
درین خلوتسرای دل نشسته دلبری با ما
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶۸
اجازت گر دهد دلبر به پای او سر اندازیم
سر اندازیم در پایش بپا انداز جانبازیم
خیال نقش روی او همیشه در نظر داریم
نمی بینیم جز رویش به غیر او نپردازیم
میان ما و او سریست غیر ما نمی داند
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸۶
منم مجنون منم لیلی نمی گوئی چه می گویم
مگر گم کرده ام خود را که خود را باز می جویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
وگر نه ذوق می دارم چرا میخانه می پویم
اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۹
اگر نه نور او بودی نبودی چشم ما روشن
و گر نه او نمودی رو که بنمودی خدا روشن
به ما آئینه ای بخشید و روی او در آن پیدا
به ما نوری عطا فرمود از آن شد چشم ما روشن
سخن از دی و از فردا مگو امروز خود فردا
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
اگر ذوق صفا داری طلب کن خدمت رندان
و گر خواهی حضوری خوش در آ در خلوت رندان
تو را از خدمت زاهد به عمری کار نگشاید
هزاران کار بگشاید دمی از خدمت رندان
طلب کن رند سرمستی که تا ذوق خوشی یابی
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
زهی چشمی که می بینیم دایم این لقای تو
منور کرد چشم ما همیشه آن ضیای تو
بیا ای جان و خوشدل باش اگر کشته شوی در عشق
که صد جانت دهد جانان ز بهر خونبهای تو
هوای تست در جانم که می دارد مرا زنده
[...]