گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

به عشق چشم بیمارت دلم بیمار می‌بینم

ولی از نوش سیراب لبت تیمار می‌بینم

همیشه چشم سرمست تو را مخمور می‌یابم

ولی در عین سرمستی خوش و هشیار می‌بینم

لب لعلت چو می‌بوسم حدیثی بازمی‌گویم

از آن طوطی نطق خود شکرگفتار می‌بینم

نهال سرو بالای تو را بر دیده بنشانم

چه نخلست اینکه چشم خویش برخوردار می‌بینم

به عالم هرکجا حسن رخ خوبی که می‌باشد

خیال عکس خورشید جمال یار می‌بینم

ببین بی‌روی جانانه چه باشد حال جان و دل

چو بی‌گل خاطر بلبل چنین افکار می‌بینم

چو سید صوفی صافی که باشد ساکن خلوت

ز عشقت بر سر بازار شسته زار می‌بینم