گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

اگر نه نور او بودی نبودی چشم ما روشن

و گر نه او نمودی رو که بنمودی خدا روشن

به ما آئینه ای بخشید و روی او در آن پیدا

به ما نوری عطا فرمود از آن شد چشم ما روشن

سخن از دی و از فردا مگو امروز خود فردا

خوشی بر چشم ما بنشین ببینش حالیا روشن

شب تاریک هجرانش به روز آور که وصل او

شب ، روشن کند چون روز سازد چشم ما روشن

چراغ خلوت دیده ز شمع شکر برافروزی

ببینی نور چشم ما درین خلوتسرا روشن

صفای جام می ما را نماید ساقی باقی

بگیر این جام می از ما که تا گردد تو را روشن

دو چشم روشن سید نماید نعمت الله را

به نور او توان دیدن جمال کبریا روشن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

زهی از شبنم رخساره ات چشم حیا روشن

چراغ ماه را از شمع رویت پیش پا روشن

اگر من از غبار خاطر خود پرده بردارم

نگردد تا قیامت آب این نه آسیا روشن

نمی یابد مسیح از ناتوانی جسم زارم را

[...]

واعظ قزوینی

ز شمع فیض تاریکی است، قانع را سرا روشن

چراغ دولت است از سایه بال هما روشن

اگر خواهد خدا کارت بدست دشمنان سازد

بزور باد میگردد چراغ آسیا روشن

درین پیری که با این چشم باید فکر خود دیدن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه