گنجور

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۱ - در تهنیت عروسی ابوالحسن لشکری

 

الا ای ماه مشکین‌مو به پیش آر آن می مشکین

ملا کن ساغر و برنِهْ به دست عاشق مسکین

از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم

ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین

به رنگ چهره معشوق و اشک دیده عاشق

[...]

قطران تبریزی
 

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر

 

بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین

کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین

کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد

پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین

شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل

[...]

قطران تبریزی
 

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح شاه جستان و امیر شمس الدین

 

هلا شادی کن و می خور که بستان شد بهشت آئین

که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین

زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل

هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین

ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان

[...]

قطران تبریزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۳

 

سزد گر سر فرازد ملک و شایدگر بنازد د‌ین

که ‌گیتی در مه آذر گرفت آیین فروردین

به ملک و دین همی نازند شاهان بلنداختر

که آمد شاه ملک‌افروز مهمان قوام‌الدین

کجا باشد ملک چونین سزد دستور او چونان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۹

 

از آن دندان چون پروین مرا شد دیده پر پروین

وزان رخسار چون نسرین مرا شد دیده چون نسرین

روا باشدکه نسرین خیزد از نسرین به طبع اندر

ولیکن‌ کی روا باشد که پروین خیزد از پروین

اگر بنماید آن دلبر به چین و هند یک ساعت

[...]

امیر معزی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۶

 

مرا هر دم همی‌گویی که برگو قطعه شیرین

به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من بنشین

زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه

برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت از او میتین

تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۷

 

توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین

درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب‌الدین

پیاده قاضیم می‌خوان درون محکمه قاصد

و یا خود داعی سلطان دعاها را کنم آمین

بدین حیله بگنجانی در آن خانه ربابی را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۸

 

می تلخی که تلخی‌ها بدو گردد همه شیرین

بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین

میش هر دم همی‌گوید که آب خضر را درکش

رخش هر لحظه می‌گوید که گلزار مخلد بین

زبان چرب او کرد درختانی پر از زیتون

[...]

مولانا
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

نسیم صبح کز بویش مشام جان شود مشکین

مگر هر شب گذر دارد بر آن گیسوی مشک آگین

اگر در باغ بخرامد سهی سرو سمن بویم

خلایق را گمان افتد که فردوسست و حورالعین

چو آن جادوی بیمارش که خون خوردن بود کارش

[...]

خواجوی کرمانی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۵

 

شه لشکر کش ما برد از ما عقل و هوش و دین

چرا آن ترک کافر کیش غارت می کند چندین

در آن صف کو سپه رائد به قصد غارت دلها

دلی کآنجا نخواهه شد اسیر او زهی مسکین

چو دود آه خود با او رساندم سوخت چشمانش

[...]

کمال خجندی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۳

 

مشو سنگین دلا مشغول چوگان باختن چندین

یکی چوگان حوالت کن به من جانبازی من بین

نظر بر گوی داری اینقدر گویی نمی دانی

که سرگردان تر از گویم درین میدان من مسکین

مزن چوگان مباد افگار گردد آن کف نازک

[...]

جامی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷

 

چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین

زمین گوید ثنا گردون دعا روح‌الامین آمین

رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما

در این میدان نمی‌بینم سپهداری به این آئین

به تندی برق مستعجل به لنگر کوه پابرجا

[...]

محتشم کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۷

 

چه شد گر کفر زلفت شد بلای دین

پریشانی گهی بر هم زند آئین

ز هر موئی هزاران دل فرو ریزد

به جنبانی خدا را طرهٔ مشگین

پریشانست در سودای آن بس دل

[...]

فیض کاشانی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ماده تاریخ » شمارهٔ ۵۸ - در بنای مسجد کیخسرو خان

 

بحکم شاه دین «عباس ثانی » آنکه در عهدش

جهان از خرمی پرخنده شد، چون دامن گلچین

شه مسکین نوازی، کز دوای عدل و احسانش

بعالم هیچکس را نیست دردی، غیر درد دین

شهنشاهی که رای و همت و حلم وی آموزد

[...]

واعظ قزوینی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴۰

 

بلای جان بود عشاق را رخساره رنگین

ز مجنون رفت عقل و وز زلیخا دور شد تمکین

به خسرو کوهکن می گفت ای شاه کرم آئین

مگو تلخ است خون اهل دل شاید بود شیرین

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴۹

 

مرا رسم وفاداری تو را باشد جفا آئین

ز من مهر است و دلسوزی نباشد از تو غیر از کین

ز شب تا روز باشد این سخن ورد من مسکین

تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین

سیدای نسفی