گنجور

 
واعظ قزوینی

بحکم شاه دین «عباس ثانی » آنکه در عهدش

جهان از خرمی پرخنده شد، چون دامن گلچین

شه مسکین نوازی، کز دوای عدل و احسانش

بعالم هیچکس را نیست دردی، غیر درد دین

شهنشاهی که رای و همت و حلم وی آموزد

خرد را عقل و دریا را سخا و کوه را تمکین

جلال و عدل و احسان و جهانبانی و دینداری

همه در آسمان دولتش جمعند چون پروین

شده از شمع تیغش، خانه امن و امان روشن

چنان کز پشتبان دولتش، محکم بنای دین

چنان بر زیردستان زور کردن نیست حد کس را

که سر در عهد او آهسته بگذارند بر بالین

ز بیدادی که بر فرهاد مسکین رفته از خسرو

بکوه از بیم او خود را کشیده صورت شیرین

برآمد تا بتخت خسروی این شاه دین پرور

چراغان شد ز نور جبهه عباد، شهر دین

بسعی بنده درگاه او، کیخسرو عادل

که از سر کم نگردد سایه لطف شهش آمین

سر اخلاص کیشان، آنکه بالاتر بود پیشش

ز صد کیخسروی دربانی این شاه عدل آیین

بانجام آمد این عالم بنا، زآن سان، که از فیضش

سراپا رشک جنت گشت باب الجنة قزوین

بگفتم: این چه جا باشد؟ بتاریخش خرد گفتا:

«مکان طاعت و جای دعای پادشاه دین »