گنجور

 
جامی

مشو سنگین دلا مشغول چوگان باختن چندین

یکی چوگان حوالت کن به من جانبازی من بین

نظر بر گوی داری اینقدر گویی نمی دانی

که سرگردان تر از گویم درین میدان من مسکین

مزن چوگان مباد افگار گردد آن کف نازک

مران توسن مباد آزار گیرد آن تن سیمین

مه از خنگ فلک خواهد به پای مرکبت افتد

چو با این عشوه و دستان کنی جولان ز پشت زین

چه تازی هر طرف توسن خدا را بهر آسایش

فرود آ لحظه ای بر دیده گریان من بنشین

دل و جانم فدای آن رخ پرخوی که پنداری

قران کرده ست خورشید جهان افروز با پروین

مینداز از نظر جانا چنین یکباره جامی را

که هم دل در سر و کار تو کرد آن مبتلا هم دین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode