گنجور

 
کمال خجندی

شه لشکر کش ما برد از ما عقل و هوش و دین

چرا آن ترک کافر کیش غارت می کند چندین

در آن صف کو سپه رائد به قصد غارت دلها

دلی کآنجا نخواهه شد اسیر او زهی مسکین

چو دود آه خود با او رساندم سوخت چشمانش

چه بینی زرق خود صوفی تو کافر سوزی من بین

جهانگیری همین باشد که چون برقع براندازی

رخت فی الحال بگشاید خط زلفت بگیرد چین

مرا هر لحظه با تیر تو جنگ زرگری باشد

چو بیئم نوک آن پیکان به خون دیگری رنگین

به گلگون گر هوس داری که بنشینی به شیرینی

دوچشمم شد به خون گلگون بیا بر چشم من بنشین

کمال امسال چندی شد غزل بر اسب گفت اکثر

سخنهایه سراسری نباشد غالبا به زین