گنجور

 
سیدای نسفی

مصفا سینه را چون مهر انور می توان کردن

به همت مشت خاک خویش را زر می توان کردن

جفاهای تو را طغرای دفتر می توان کردن

ز بیداد تو با دل شکوه یی سر می توان کردن

شکایت گونه یی زان دست و خنجر می توان کردن

محبت با تو حاجتمند کرده سینه ریشان را

نمی پرسی تو از نامهربانی درد کیشان را

به گوشت زلف می گوید سراسر حال ایشان را

فراهم کن یکی اوراق دلهای پریشان را

اگر طلعت نخواهد باز ابتر می توان کردن

بلای جان بود عشاق را رخساره رنگین

ز مجنون رفت عقل و وز زلیخا دور شد تمکین

به خسرو کوهکن می گفت ای شاه کرم آئین

مگو تلخ است خون اهل دل شاید بود شیرین

دم تیغی به رسم امتحان تر می توان کردن

شبی از سوز دل آتش زدم چون گل به پیراهن

به سیر باغ بیرون آمدم از گوشه گلخن

به مرغان گلستان ساختم آن نکته را روشن

به شرع دوستی گلبرگ نتوان چید در دامن

ولی چندان که خواهی خاک بر سر می توان کردن

مه من چند باشند از غمت یاران به تاب و تب

شده در انتظارت مردمان را چشم چون کوکب

شنو این نکته را از سیدا ای شوخ شکر لب

اگر یک قطره خون از دیده طالب چکد امشب

به خون صد شهید غم برابر می توان کردن