فرخی سیستانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - در مدح امیرابو محمد بن محمود غزنوی
امیرا! تو به هر خوبی و نیکویی سزاواری
ازیرا خوب کرداری چنان چون خوب دیداری
توان گفتن ترا کاندر جهان فردی و بی یاری
به دانایی و بینایی و بیداری و هشیاری
حدیث ملک و کار عالم و شغل جهانداری
[...]
قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
ز بوی باد آزاری ز نقش ابر نیسانی
نه پندارم که با بستان بهشت عدن یاد آری
شده کافور مینائی براغ از صنع یزدانی
شده دینار مرجانی بباغ از فعل داداری
گل و شمشاد دیداری ترنج و نار پنهانی
[...]
قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۸ - فی المدیحه
کمر بستند بهر کین شه ترکان پیکاری
همه یک رو به خونخواری همه یکدل به جراری
یکی ترکان مسعودی به قصد خیل مسعودان
نهاده تن به کینکاری و دلداده به خونخواری
به سان کوه از انبوهی و چون ریگ از فراوانی
[...]
قطران تبریزی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
بمهر ماه دیداری سپردم دل بدیداری
همه بیمار و غم دل را ز چشم آید پدیداری
دلم دائم گرفتار است در عشق ستمکاری
نباشد عشق را چون من بعالم در گرفتاری
اگر دل عاشقی نارد بمهر ماه دیداری
[...]
انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح صدر اجل خواجه مجیرالدین محمد
زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری
به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری
مجیر دولت و دنیا و اندر دیدهٔ دولت
ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری
جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۵۳ - روزی بدمستی کرده بود در عذر آن گوید
خداوند که داند خواست عذر لطف دوشینت
چه سازم وز که خواهم یارب امروز اندرین یاری
ندارد بنده استحقاق این چندین خداوندی
ولیکن تو خداوندا خداوندی آن داری
به مستی خارجیها کردهام چندان که از خجلت
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » ملمعات » شمارهٔ ۳۷
جهان از برف پر کافور قیصوریست پنداری
بیاور باده روشن که شد روی هوا تاری
نه به زین موسمی باشد ز بهر عیش و میخواری
نه سلطان ارسلان دارد نظیری در جهانداری
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » ملمعات » شمارهٔ ۳۷
جهان از برف پر کافور قیصوریست پنداری
بیاور باده روشن که شد روی هوا تاری
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » ملمعات » شمارهٔ ۳۷
نه به زین موسمی باشد ز بهر عیش و میخواری
نه سلطان ارسلان دارد نظیری در جهانداری
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۵
تو را تا سر بود برجا کجا داری کله داری
که شمع از بی سری یابد کلاه از نور جباری
سر یک موی سر مفراز و سر در باز و سر بر نه
اگر پیش سر اندازان سزای تن، سری داری
چو بار آمد سر یحیی سرش بر تیرگی ماند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
امیر دل همیگوید تو را گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
ببین بینان و بیجامه خوش و طیار و خودکامه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۸
مروت نیست در سرها که اندازند دستاری
کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری
رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی
رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری
چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۰
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
که امشب مینویسد زی نویسد باز فردا ری
قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری
گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۲
کی افسون خواند در گوشت که ابرو پر گره داری؟!
نگفتم: «با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟!
یکی پر زهر افسونی فرو خواند به گوش تو
ز صحن سینهٔ پر غم دهد پیغام بیماری
چو دیدی آن ترش رو را، مخلّل کرده ابرو را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دلها را توی شاهین اشکاری
بود جانهای پابسته شوند از بند تن رسته
بود دلهای افسرده ز حر تو شود جاری
بسی اشکوفه و دلها که بنهادند در گلها
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۴
مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری
مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و میدو به پیشم چون سلحداری
شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری
نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری
نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد
چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری
زمان رقت و رحمت بنالید از برای او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۶
مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری
نه با اهل زمین جنسم، نه امکان است طیاری
چو دست شاه یاد آید، فتد آتش به جان من
نه پر دارم که بگریزم، نه بالم میکند یاری
الا ای باز مسکین، تو میان جغدها چونی؟
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری
هر آنچ دوش میگفتم ز بیخویشی و بیماری
وگر ناگه قضاء الله از اینها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری
چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری
چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی
چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری
در آن گلزار روی او عجب میماندم روزی
[...]