گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

الا یا ساکن الدار رأیت الثلج فی الدار

فاوقد بیننا جمرین من خمر و من نار

جهان از برف پر کافور قیصوریست پنداری

بیاور باده روشن که شد روی هوا تاری

ادر کأسین من لحظ و من مکنون خمار

ققلبی صار مسلوبا باکراه و اجبار

نه به زین موسمی باشد ز بهر عیش و میخواری

نه سلطان ارسلان دارد نظیری در جهانداری