گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹

 

شبم چون دل ز تاب تب بسوزد

ز آهم بر فلک کوکب بسوزد

چنان از سوز دل شد قالبم گرم

که ترسم جامه از قالب بسوزد

لبت هست آتشین لعلی که هرگاه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳

 

ز رشک قدت ای سرو سمنبر

به صد پاره دلی دارد صنوبر

به باغ خلد اگر شاخ گلی هست

تو آن شاخ گلی ای شوخ دلبر

نهال حسنی و ما چشم داریم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴

 

به خونم گر کشی تیغ ای ستمگر

نخواهد شد تمنای تو از سر

خرامان بگذرم گفتی به خاکت

خدا را سرو من زین فکر مگذر

رقیب احوال دردم نیک داند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

 

کند گل چون رخت خود را تصور

ازان دارد ز گل غنچه دلی پر

من آزاده را کشت از غمت سرو

بریدش باغبان کالحر بالحر

تواضع می کنم پیش سگانت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸

 

خرامان بگذر ای سرو سرافراز

چو سایه سرو را از پا درانداز

بنازم چشم شوخت را که با من

کند صد ناز بیش از بهر یک ناز

ز غم گفتی مسوز این هم چنان است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۰

 

خطت فتنه ست و لبها فتنه انگیز

دلم زان فتنه خون و دیده خونریز

دلی آویخته زلفت ز هر موی

که را باشد چنین زلفی دلاویز

ز شکل قامتت شد کشته خلقی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۳

 

زهی مهر از رخت شرمنده مه نیز

ز خیل عشق تو سلطان سپه نیز

ز دست عشق تو داد از که خواهم

که دارد داغ عشقت پادشه نیز

مکن بی موجبی ما را گنهکار

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۲

 

درین ره خضر همت همرهم بس

حریم نیستی منزلگهم بس

حریف کنج خلوتخانه فقر

دل هشیار و جان آگهم بس

طراز آستین دلق تجرید

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۹

 

نهادی لعل رخشان بر بناگوش

سهیل و ماه را کردی هم آغوش

در اشکم شد از عکس لبت لعل

منش در دیده جا کردم تو در گوش

تو را از هر طرف در گوش لعلی ست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

 

سر من کاش بودی خاک راهش

مگر گشتی لگدکوب سپاهش

به جان دادن اگر کردیم تقصیر

کنون هستیم از جان عذرخواهش

شبم شد روشن از رویش بدانسان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۷

 

حدیثی مشکل و سری ست مغلق

که در کون و مکان کس نیست جز حق

حقیقت واحد است و وحدت او

بود مرد محقق را محقق

ولیکن ز اختلاف اعتبارات

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۷

 

مرا شد جامه جان از غمت چاک

بیا ای آرزوی جان غمناک

نرفت از لوح دل نامت اگر چند

ز لوح آب و گل شد نقش من پاک

به یک رفتار بردی صد دل از راه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

ز هجران بر لب آمد جان غمناک

الا یا لیت شعری این القاک

به هر جمعیتی وصل تو جویم

لعل الله یجمعنی و ایاک

کسان را مهر دل از دیده خیزد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۳

 

زهی اشک من و لعل تو یکرنگ

ز تو اندوه من با کوه هم سنگ

مرا درج گهر این بس که دارم

ز پیکان های تو بر سینه تنگ

ز تیغت چهره مقصود پیداست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۸

 

برون آی از نقاب غنچه ای گل

که از شوق جمالت سوخت بلبل

چو گردد موعد دیدار نزدیک

نیاید دیگر از عاشق تحمل

به گشت باغ رفتم تا برآیم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۳

 

شتربانا مبند امروز محمل

مرا باری چنین مپسند بر دل

نمی شاید کنون بار سفر بست

که شد راه از سرشک عاشقان گل

نه پای رفتن و نه رای بودن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۵

 

چه گویم کز غمت چون می طپد دل

چو صید غرقه در خون می طپد دل

ز روی لطف دستی بر دلم نه

ببین کز دست تو چون می طپد دل

ز مرغی کافتد اندر دام صیاد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۶

 

ز لعلش کام جستم داد دشنام

بحمدالله که باری یافتم کام

برو ای ماه گردون گوشه ای گیر

که آمد ماه من بر گوشه بام

چو بر یاد لبت نوشم می لعل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۲

 

به ناخن سینه خود می خراشم

ز دل جز حرف عشقت می تراشم

بسی گمنام تر بودم ز ذره

بدینسان مهر رویت ساخت فاشم

نباشد عیش من جز یاد آن روی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۶

 

چو نتوانم که با آن مه نشینم

به چشم حسرتش از دور بینم

گهی کز خاک کویش دور مانم

مبادا جای جز زیر زمینم

نگین دولتم لعل لب توست

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode