گنجور

 
جامی

چو نتوانم که با آن مه نشینم

به چشم حسرتش از دور بینم

گهی کز خاک کویش دور مانم

مبادا جای جز زیر زمینم

نگین دولتم لعل لب توست

خیال خط بر آن نقش نگینم

ز دل در دیده منزل کن که نبود

تو را تاب درون آتشینم

کنم همچون مژه بر چشم خود جای

خس و خاری که از کوی تو چینم

به آسایش غنودن چون توانم

بلایی همچو هجران در کمینم

مگو جامی برو زین در نه آخر

سگانت را غلام کمترینم