گنجور

 
جامی

مرا شد جامه جان از غمت چاک

بیا ای آرزوی جان غمناک

نرفت از لوح دل نامت اگر چند

ز لوح آب و گل شد نقش من پاک

به یک رفتار بردی صد دل از راه

تعالی الله عجب چستی و چالاک

نهانی هر شبی آیم به کویت

گریبانی دریده دامنی چاک

گهی از درد ریزم خاک بر سر

گهی از شوق مالم روی بر خاک

ز حسرت با در و دیوار گویم

الا یا ربع سلمی این سلماک

ز جامی گر کشی سر چیست تدبیر

تو شاخ نازکی او خار و خاشاک