گنجور

 
جامی

شبم چون دل ز تاب تب بسوزد

ز آهم بر فلک کوکب بسوزد

چنان از سوز دل شد قالبم گرم

که ترسم جامه از قالب بسوزد

لبت هست آتشین لعلی که هرگاه

خیال بوسه بندم لب بسوزد

به روز هجر ازان سوزم که باشد

چراغ از بهر آن تا شب بسوزد

ببر خاکسترم از راهش ای باد

مبادش زان سم مرکب بسوزد

رقیب خام هست از پختگی دور

ز یارب های من یا رب بسوزد

چو بر جامی شود سوز تو غالب

متاع هستیش اغلب بسوزد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode