گنجور

 
جامی

شتربانا مبند امروز محمل

مرا باری چنین مپسند بر دل

نمی شاید کنون بار سفر بست

که شد راه از سرشک عاشقان گل

نه پای رفتن و نه رای بودن

مبادا کار کس زین گونه مشکل

حبیبی راحل والقلب هایم

و روحی ذاهب والدمع سایل

تن از همراهی او ماند محروم

ولی جان می رود منزل به منزل

الا ای باد شبگیری گذر کن

علی تلک المنازل والمراحل

بگو با دلبر محمل نشینم

که ای نوشین لب شیرین شمایل

ز رنج ره مبادت هیچ آسیب

به کامت هر چه خواهی باد حاصل

سحرگه چون شود عزم رحیلت

مباش از ناله شبگیر غافل

بیا کز درد و غم هستم فتاده

به خاک و خون چو مرغ نیم بسمل

تو می نوشی به طرف دشت و جامی

به کنج محنت و غم زهر قاتل