گنجور

 
جامی

خطت فتنه ست و لبها فتنه انگیز

دلم زان فتنه خون و دیده خونریز

دلی آویخته زلفت ز هر موی

که را باشد چنین زلفی دلاویز

ز شکل قامتت شد کشته خلقی

تو را گر میل قتل ماست برخیز

تو چشمی و بود دود آفت چشم

ز دود آه مشتاقان بپرهیز

خوشم با محنت عشق تو آری

بود رنج محبت راحت آمیز

الا ای ماه تبریزی که چون خور

نشاید کرد در رویت نظر تیز

چو مولاناست جامی مست عشقت

تو با رخسار رخشان شمس تبریز