گنجور

 
جامی

خرامان بگذر ای سرو سرافراز

چو سایه سرو را از پا درانداز

بنازم چشم شوخت را که با من

کند صد ناز بیش از بهر یک ناز

ز غم گفتی مسوز این هم چنان است

کز آتش شمع را گویند مگداز

رقیبت کشته شد الحمدالله

خوش است الحمد را بسمل ز آغاز

نسازد بی تو ما را هیچ چاره

بیا بیچارگان را چاره ای ساز

چو پر بگشاد مرغ جان پرویز

به بام قصر شیرین کرد پرواز

جدا شد از تو جامی و ننالید

ز کشته برنیاید هرگز آواز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode