گنجور

 
جامی

زهی مهر از رخت شرمنده مه نیز

ز خیل عشق تو سلطان سپه نیز

ز دست عشق تو داد از که خواهم

که دارد داغ عشقت پادشه نیز

مکن بی موجبی ما را گنهکار

چو کشتن می توانی بیگنه نیز

گذشتی دی به صد ناز و کرشمه

نکردی سوی مشتاقان نگه نیز

کمر بستی هلاک جان من شد

خدا را برشکن طرف کله نیز

چه خوش آباد شد کوی خرابات

فدایش باد مسجد خانقه نیز

قدم کی می نهی بر چشم جامی

که کم می داریش از خاک ره نیز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode