گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

فسونی خوانده چشمت شیشه‌ها را

که نرگسدان کند اندیشه‌ها را

خدایا وحشیان را رام ما کن

نخستین این تغافل‌پیشه‌ها را

مه نو در شفق خوش می‌نماید

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

به دل دوزد نگاهت سینه‌ها را

به گل گیرد رخت آیینه‌ها را

بهار سینه‌صافی بی‌خزان‌تر

ز دل روبد غبار کینه‌ها را

بیا زاهد که مست سجده یابی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

زوالی نیست دست پیشتر را

زدم در پرده راه هر نظر را

اگر سرد است اگر گرم است خونم

به هر رگ بسته دست نیشتر را

برآید گرد اگر دریا و ازکان

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

دلم آیینه گر شرمندگی را

وجودم داغ دارد بندگی را

خجل دارد دل کم فرصت من

فروزان اختر فرخندگی را

متاع کاسدم می کاهد از بیم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

از آنم دل عدوی اضطراب است

که در دل یاد چشمش مست خواب است

گلستان محبت را هوایی است

که شبنم خانه سوز آفتاب است

دماغم تا رسید از می خمارم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

گر آن دیر آشنا بیگانه مست است

خوشم کاین بیخبر دیوانه مست است

به یاد چشم او جامی کشیدم

در و دیوار این کاشانه مست است

دل دیوانه از چشم تو شد مست

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

تعلق سد راه کام عشق است

جنون سرگوشی پیغام عشق است

حیات جاودانی خواب خضر است

فنا بیداری ایام عشق است

فلک پروانه شمع جنون است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

فغانم از دل دیوانه گرم است

غبار تربت پروانه گرم است

به چشم کم غبارم را چه بینی

دل صحرا به این دیوانه گرم است

چرا لب تشنه ساغر نباشم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

فراموشی فراموش دل ماست

محبت حلقه در گوش دل ماست

چه دریاها که در یک قطره خون است

زمین و آسمان جوش دل ماست

می الفت فراموشی ندارد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

به عالم حکم اشک ما روان است

زمین آیینه دار آسمان است

سرایتهاست با این چهره زرد

گل سیراب اشکم زعفران است

چها گل می کند در عشقبازی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

تماشاگاه دل چشم سیاه است

که هر زخم نگاهش عیدگاه است

ز شرم بی زبانی بر تن من

سر هر مو زیان عذر خواه است

چرا مستغنی از عالم نباشد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵

 

ز بویی بیخودم رویی که دیده است

شکار حیرتم مویی که دیده است

پری در سایه بال فرشته

به غیر از چشم و ابرویی که دیده است

فرنگستانی از هر حلقه زلف

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

دلی دارم که مست جام ساقی است

سرم سودا پرست نام ساقی است

گرفتاری به کامم چون نباشد

حریفان موج ساغر دام ساقی است

دماغ از بیدماغی می رسانیم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷

 

خموشیها عجب شیرین زبانی است

لب کم حرف رنگین داستانی است

سر هر خار این صحرای خونخوار

نشان بیرق صاحبقرانی است

اشارتهای مدهوش زمانه

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

 

گل هر ابر رنگین هوایی است

دل هر قطره گلچین هوایی است

طراوت از طراوت می زند جوش

لب هر موج تحسین هوایی است

سپندی سوزم از حیرت در این دشت

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰

 

جفا جویی سپند آتش اوست

اجل مزدور خوی سرکش اوست

چو دید از سرگرانی کار ما ساخت

تغافل تیر روی ترکش اوست

به چشمم آشنا می آید از دور

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵

 

نمی داند محبت درهم از کیست

دل ما هم دلی دارد کم از کیست

سپاسی دارد آخر ناسپاسی

بهشت از خودپرستان آدم از کیست

وصال و هجر سنجان ازل های

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

 

به فکر خاطر ناشاد ما نیست

دل بیگانه هیچش یاد ما نیست

سفر طوق گرفتاران شوق است

چو قمری آشیان صیاد ما نیست

ز دل منشور نادانی گرفتیم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

 

دلم با سوز پنهانی سری داشت

که چون گردون کف خاکستری داشت

خیالش هم مرا در پرده می سوخت

اگر با خود گمان دیگری داشت

دل ما دعوی اعجاز می کرد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

 

عنان دل به مژگان می‌توان داد

دو عالم را به طوفان می‌توان داد

اگر دلگیر باشد یار از کس

برای نیستی جان می‌توان داد

به گوش دل سروشی می‌توان گفت

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode