گنجور

 
اسیر شهرستانی

تماشاگاه دل چشم سیاه است

که هر زخم نگاهش عیدگاه است

ز شرم بی زبانی بر تن من

سر هر مو زیان عذر خواه است

چرا مستغنی از عالم نباشد

غمت را چون دل من دستگاه است

ز راهم کی برد هر نقش پایی

نگاهم سر به راه شاهراه است

اسیر از آسمان باکی ندارم

چو نادانی مرا پشت و پناه است