گنجور

 
اسیر شهرستانی

از آنم دل عدوی اضطراب است

که در دل یاد چشمش مست خواب است

گلستان محبت را هوایی است

که شبنم خانه سوز آفتاب است

دماغم تا رسید از می خمارم

طلوع نشئه چون عهد شباب است

زیادت گر شود غافل گدازد

دلم از دوری آتش کباب است

فراموشی است تیغ کینه خصم

تلافی در دلم نقشی بر آب است

به خون خویش ما را نشئه دارد

مگر شمشیر او موج شراب است

اسیر از دوست پرسیدن چه حاجت

سؤال ما که دشنامش جواب است