گنجور

 
اسیر شهرستانی

جفا جویی سپند آتش اوست

اجل مزدور خوی سرکش اوست

چو دید از سرگرانی کار ما ساخت

تغافل تیر روی ترکش اوست

به چشمم آشنا می آید از دور

مگر خورشید گرد ابرش اوست

اسیر از نا امیدی شادکام است

مگر حسرت شراب بیغش اوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode