گنجور

 
اسیر شهرستانی

دلم آیینه گر شرمندگی را

وجودم داغ دارد بندگی را

خجل دارد دل کم فرصت من

فروزان اختر فرخندگی را

متاع کاسدم می کاهد از بیم

که بفروشم سلم ار زندگی را

چه ناشایسته وضعم وای بر من

ز خجلت می گدازم زندگی را

مرا می زیبد الحق ناخدایی

چه رنگین کرده ام زیبندگی را

تلافی چون کنم هر چند بخشند

به عمرم گوهر پایندگی را

زعصیانهای رنگارنگ فریاد

به تنگ آورده ام شرمندگی را

اطاعت پیشگی بر من مسلم

اسیر کفر دارم بندگی را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode