حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۳
چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاریخورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری
ز کفر زلف تو هر حلقهای و آشوبیز سحر چشم تو هر گوشهای و بیماری
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خوابکه در پی است ز هر سویت آه بیداری
نثار خاک رهت نقد جان من هر چندکه نیست نقد روان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بیکاریدلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکیز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهای شست دل در این دریانه ماهیی بگرفتی نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهی پختگلی به دست نداری چه خار میخاری
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاریچو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری
بیا بیا و به هر سوی روزگار مبرکه نیست نقد تو را پیش غیر بازاری
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانیتو همچو شهر خرابی و ما چو معماری
به غیر خدمت ما که مشارق شادیستندید خلق و نبیند ز شادی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۷
تو در عقیله ترتیب کفش و دستاریچگونه رطل گران خوار را به دست آری
به جان من به خرابات آی یک لحظهتو نیز آدمیی مردمی و جان داری
بیا و خرقه گرو کن به می فروش الستکه پیش از آب و گلست از الست خماری
فقیر و عارف و درویش وانگهی هشیارمجاز بود چنین نامها تو پنداری
سماع و […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۸
فرست باده جان را به رسم دلداریبدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که همه شب چو ماه میتابیدرون روزن دلها برای بیداری
بدان نشان که دمم دادهای از می که خویشتهی و پر کنمت دم به دم قدح واری
بگرد جمع مرا چون قدح چه گردانیچو باده را به گرو بردهای نمیآری
از آن میی که اگر […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۹
نگاهبان دو دیدهست چشم دلدارینگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر نه به سینه درآید به غیر آن دلبربگو برو که همیترسم از جگرخواری
هلا مباد که چشمش به چشم تو نگرددرون چشم تو بیند خیال اغیاری
به من نگر که مرا یار امتحانها کردبه حیله برد مرا کشکشان به گلزاری
گلی نمود که گلها ز رشک او […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۴
به جان تو که بگویی وطن کجا داریکه سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری
چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروزکه ساقی می گلگون و رشک گلزاری
سماع باره نبودم تو از رهم بردیبه مکر راه زن صد هزار طراری
به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شدهستبه گوش ابر چه گفتی که کرد درباری
به خاک هم چه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۶
شبی که دررسد از عشق پیک بیداریبگیرد از سر عشاق خواب بیزاری
ستاره سجده کند ماه و زهره حال آردرها کن خرد و عقل سیر و رهواری
زهی شبی که چنان نجم در طلوع آیدبه روز روشن بدهد صفات ستاری
ز ابتدای جهان تا به انتهای جهانکسی ندید چنین بیهشی و هشیاری
تو خواه برجه و خواهی فروجه این […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۷
اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاریتو خار را همه گل بین چو بهر گل زاری
نمیشناسی باشد که خار گل باشداگر چه می خلدت عاقبت کند یاری
درون خار گلست و برون خار گلستبه احتیاط نگر تا سر کی میخاری
چه احتیاط مرا عقل و احتیاط نماندتو احتیاط کن آخر که مرد هشیاری
غلط تو هم نتوانی نگاه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۸
حرام گشت از این پس فغان و غمخواریبهشت گشت جهان زانک تو جهان داری
مثال ده که نروید ز سینه خار غمیمثال ده که کند ابر غم گهرباری
مثال ده که نیاید ز صبح غمازیمثال ده که نگردد جهان به شب تاری
مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درختمثال ده که کند توبه خار از خاری
مثال ده […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۰
ببست خواب مرا جاودانه دلداریبه زیر سنگ نهان کرد و در بن غاری
به خواب هم نتوان دید خواب چشم مراچو مردهای که درافتاد در نمکساری
کجاست خواب و کجا چشم و کو قرار دلیکجا گذارد این فتنه صبر صباری
اگر چه کوه بود عقل همچو که بپردببین چه صرصر باهیبتست این باری

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۴
طواف کعبه دل کن اگر دلی داریدلست کعبه معنی تو گل چه پنداری
طواف کعبه صورت حقت بدان فرمودکه تا به واسطه آن دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنیقبول حق نشود گر دلی بیازاری
بده تو ملکت و مال و دلی به دست آورکه دل ضیا دهدت در لحد شب تاری
هزار بدره زرگر بری […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۶
فرست بادهٔ جان را به رسم دلداریبدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که به هر شب چو ماه میتابیز ابر دل قطرات حیات میباری
چه قطرههاست که از حرف عشق میباردز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری
میان خار و گل این سینهها چو بلبل مستضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
هزار ناله کنم […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۷
میان تیرگی خواب و نور بیداریچنان نمود مرا دوش در شب تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدسکه جمله محض خرد بود و نور هشیاری
تنش چو روی مقدس بری ز کسوت جسمچو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت:« ای آنکه در جحیم طبیعت چنین گرفتاری
شکفته گلبن جوزا برای عشرت […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۵۶۲
دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاریو گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهریسپهر با تو چه پهلو زند به غداری
معلمت همه شوخی و دلبری آموختبه دوستیت وصیت نکرد و دلداری
چو گل لطیف ولیکن حریف اوباشیچو زر عزیز ولیکن به دست اغیاری
به صید کردن دلها چه شوخ و […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۵۶۴
مرا دلیست گرفتار عشق دلداریسمن بری صنمی گلرخی جفاکاری
ستمگری شغبی فتنهای دل آشوبیهنروری عجبی طرفهای جگرخواری
بنفشه زلفی نسرین بری سمن بوییکه ماه را بر حسنش نماند بازاری
همای فری طاووس حسن و طوطی نطقبه گاه جلوه گری چون تذرو رفتاری
دلم به غمزه جادو ربود و دوری کردکنون بماندم بی او چو نقش دیواری
ز وصل او چو […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۵۶۵
من از تو روی نپیچم گرم بیازاریکه خوش بود ز عزیزان تحمل خواری
به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریختحلال کردمت الا به تیغ بیزاری
تو در دل من از آن خوشتری و شیرینترکه من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری
اگر دعات ارادت بود و گر دشنامبگوی از آن لب شیرین که شهد میباری
اگر به صید روی […]

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در پند و ستایش
بزن که قوت بازوی سلطنت داریکه دست همت مردانت میدهد یاری
جهانگشای و عدو بند و ملکبخش و ستانکه در حمایت صاحبدلان بسیاری
گرت به شب نبدی سر بر آستانهٔ حقکیت به روز میسر شدی جهانداری؟
به دولت تو چنان ایمنست پشت زمینکه خلق در شکم مادرند پنداری
به زیر سایهٔ عدل تو آسمان را نیستمجال آنکه کند بر […]

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در ستایش
گرین خیال محقق شود به بیداریکه روی عزم همایون ازین طرف داری
خدای را که تواند گزارد شکر و سپاسیکی منم که به مدحش کنم شکرباری
ندید دشمن بیطالع آنچه از حق خواستکه یار با سر لطف آمدست و دلداری
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شودمگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری
وگر مرا هنری نیست […]

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۰۳
اگر ممالک روی زمین به دست آریوز آسمان بربایی کلاه جباری
وگر خزاین قارون و ملک جم دارینیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۰۵
شنیدهام که فقیهی به دشتوانی گفقتکه هیچ خربزه داری رسیده؟ گفت آری
ازین طرف دو به دانگی گر اختیار کنیوزان چهار به دانگی قیاس کن باری
سؤال کرد که چندین تفاوت از پی چیستکه فرق نیست میان دو جنس بسیاری
بگفت از اینچه تو بینی حلال ملک منستنیامدست به دستم به وجه آزاری
وزان دگر پسرانم به غارت آوردندحرام […]

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۰۶
گر از خراج رعیت نباشدت باریتو برگ حاشیت و لشکر از کجا آری؟
پس آنکه مملکت از رنج برد او داریروا مدار که بر خویشتن بیازاری

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۵
زبار عشق توام طالب سبکساری
ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری
که کرد بر من مسکین بدل به جز عشقت
نشاط را بغم وخواب را ببیداری
گناه کردم وبا روی توززلفت گفت
قیامتی تو بخوبی واو بطراری
بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا
گناه را بقیامت بود گرفتاری
مرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواست
مرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داری
بآب […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱۱
بدین صفت که ببستی کمر به خونخواری
درست شد که نداری سر وفاداری
به هر جفا که توان کرد کار من کردی
خدای تو به دهادت ازین جفاکاری
تویی چو آینه و صد هزار رو در تست
ولی چه سود که یک رو نگه نمی داری؟
رخ تو احسن تقویم، چون شوی طالع
ستارگان فلک در حیات نشماری
ببست گویی آب حیات را […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹۰
هزار شکر خدا را که چون تو دلداری
نمود روی به من بعد مدتی یاری
کنون زبون خیالات غمزه های توام
میان مجلس مستان چنانکه هشیاری
تو یوسفی و من از نقد جان خریدارت
بیا بگو که نیابی چو من خریداری
اگر چه حسن تو از آفتاب اندک نیست
ولی ز حسن تو اندک ترست بسیاری
اگر چه بار جفای تو هر کسی […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵
چه میبری دل ما چون نگه نمیداری؟
چه دلبری که نمیآید از تو دلداری؟
چرا چو نافه آهو بریدهای از من؟
چرا چو مشک مرا میدهی جگر خواری؟
به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار
نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری
به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتی است مرا بیکسی […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۵۶
ز دور دایره این محیط پرگاری
نصیب من همه سرگشتگی است پنداری
نشستهام به کناری چو چنگ سر در پیش
فتاده در پس زانو و میکنم زاری
در آتشم چو زر از دوستان قلب دو رو
ز بی زری همه از من نموده بیزاری
ز بی زری است اگر چون چراغ بی روغن
زمان زمان نفسی […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹ - در مدح سلطان اویس
دمید گرد لب جوی خط زنگاری
بیاد و در قدح افکن شراب گلناری
صبا شراب صفا ریخت در پیاله گل
به یک پیاله مل گشت روی گل ناری
زمان زمان گل است و اوان ساغر می
کی آوری می اگر در زمان گل ناری
بیاد تفرج آیات صنع باری کن
که داده است بر ابر و این همه گهرباری؟
نهاد گنبد گل بین […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
به جلوهٔ تو نگه را ز حیرت اظهاری
ببالد از مژه انگشتهای زنهاری
چوگردباد اسیران حلقهٔ زلفت
کشند محمل پرواز برگرفتاری
نگه ز پردهٔ آن چشم ناتوان پیداست
به رنگ شخص اجل در لباس بیماری
زبان خار ندانم چهگفت درگوشش
که چشم از آبلهام برد سیل خونباری
چه ممکنست دل ازگریهام بجا ماند
ز سنگ نیز نیاید در آب خودداری
دلیل عافیت شمع عرض زنهارست
تو […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۳
به یأس هم نپسندید ننگ بیکاری
دل شکستهٔ ماکرد ناله معماری
در آن بساط که موجود بودنست غرض
چو ذره اندکی ما بس است بسیاری
به رنگ غنچه درین باغ بیدماغان را
نسیم درد سر و شبنم است سر باری
خدنگ ناله که از جوش نه فلک گذرد
منش به داغ جگر میکنم سپرداری
سرم به خدمت هستی فرو نمیآید
نفس به گردنم افتاد […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۴
خطاپرست مباش ای ز راستی عاری
که گر سپهر شوی میکشی نگو نساری
جهان ز شوخی نظّارهٔ تو کهسارست
به چشم بسته نظر کن بهار همواری
قبول آفت هرکس بقدر حوصله است
به تیغ میکند اینجا طرف جگر داری
چو گل درین چمن از بحر عبرتت کافیست
تبسمی که همان چین دامن انگاری
به رنگ و بو دل خود بستهای و زین غافل
که […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۵
دمی که عجز شود دستگاه بیکاری
گره گشایی ناخن کشد به سر خاری
میان آگهی و راحتست بیزاری
ز جوهر آینهها راست دام بیداری
دمیده است ز زنجیر بال وحشت موج
بود رهایی ما در خور گرفتاری
کسی مباد اسیر شکنجهٔ افلاس
که آدمی به سر دار به زناداری
ز لوح سایه جز این حرف سر خطی ندمید
که پایمال جهانند اهل بیکاری
چو برگ […]

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱
بتا ز دست ببردی دلم به طراری
ولی دریغ که ننمودیش پرستاری
به دلربایی و شوخی و صیدکردن خلق
مسلمیّ و نداری همی وفاداری
به گاه عرض ادب همچنان ادیب ترا
به یاد داده همین چابکی و طراری
چنین صنم که تویی گر همی نپوشی روی
نهان شود ز خجلت بتان فر خاری
به عنقریب سلامت تنی نخواهد ماند
چنین که چشم تو مایل […]

رشیدالدین وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح ملک اتسز
ز عشقت ، ای عمل غمزهٔ تو خون خواری
بسی کشید تن مستمند من خواری
مراست عیش دژم تا شدی ز دست آسان
چگونه عیشی ؟ با صد هزار دشواری
بدان دو چشم دژم عیش من دژم خواهی
بدان دو زلف سیه روز من سیه داری
طلب همی کنی آزار من ، خداوندا
روا بود که مرا […]

رشیدالدین وطواط » مقطعات » شمارهٔ ۹۰ - در حق فرید الدین
بر بدایع نظم تو ، ای فریدالدین
طویله های گهر را نماند مقداری
نه باغ طبع ترا هست جز ادب شجری
نه شاخ لفظ ترا هست جز هنر باری
بگرد تو نرسند اهل نظم و نثر امروز
و گر چه جهد و تکلیف کنند بسیاری
بشعر یار خودم خوانده ای و لیک بفضل
ترا ندانم […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۰
نبود چون تو مَلِک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان تورا یاری
خجسته آمد دیدار تو به عالم بر
خدایگان چو تو باید خجسته دیداری
توراست ملک و سزاوار آن تویی به یقین
خدای ملک نبخشد به ناسزاواری
به روزگار تو نیکی رسید و روز بدی
میان نیک و بد از تیغ توست دیداری
اگر به روم شود یک مبارز از سپهت
بتی نماند […]

کمالالدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
کجایی ای بدو رخ افتاب دلداری؟
چگونه یی که نه یی هیچ جای دیداری؟
بیا و خوی فرا مردمی و مردم کن
که هیچ حاصل ناید ز مردم آزاری
حکایت غم دل با تو من چرا گویم؟
تو خود ز حال من و دل فراغتی داری
بکار عشق تو در هستم آنچنان بیدار
که کار من همه بی خوابیست و غمخواری
تو حال […]

کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۱۹ - ایضا له
جهان لطف و کرم افتخار اهل قلم
که نیست فضل و هنر را به از تو غمخواری
نه هرگز از تو رسیده به مویی آژنگی
نه هرگز از تو رسیده به موری آزاری
کجا حکایت آزاد مردی تو رود
بر آن زبنده و آزاد نیست انکاری
اگر چه جز تو بسی خواجگان قلم دارند
ولی تو دیگری و دیگران دگر آری
طمع بخامۀ […]

کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۲۰ - در مدح صدر قوام الملّة و الّدین ابراهیم بنداری گوید و به دمشق فرستد.
نسیم باد صبا هیچ عزم آن داری
که این تکاسل طبعیّ خویش بگذاری
به پای تو چودو گامست طول و عرض جهان
به گاه قطع مسافت ز تیز رفتاری
توقّعی ز تو دارم ز روی همنفسی
اگر به ثقل نداری و رنج نشماری
تجشّمی کن و یکدم بکارها پرداز
ناتوانی اگر چه مزاج ها داری
سحرگهی که بعون دعای شبخیزان
سبک ترک شده باشی […]

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷۳
نباشدت نفسی در سر آن کله داری
که سر به کلبه احزان فرود آری
بدین قدر دل ما هم نگه نخواهی داشت
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟
ز حسن خویش بدین مایه گشته ای خرسند
که سینه ای بخلی یا دلی بیازاری
مرا که پشت من از بار محنت است دو تاه
فراق روی تو در می خورد به سرباری؟
بیا ببین […]

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷۴
زهی چو عقل علم گشته در نکو کاری
مسلم است تو را نوبت جهانداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
فتاده جرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
کمینه قاعده تیغ تو جهانگیری
کهینه خاصیت دست تو […]

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۹۷
خدایگان اکابر بهاء دولت دین
تو را رسد به جهان سروری و سر داری
من از هوای تو خو باز چون توانم کرد؟
که با حیات من آمیخته ست پنداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
به دولت تو سزدگر امیدوار شوم
که شاید ار به جوانان امیدها داری
نشاط کن غم مستی مخور که گاه […]
