گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

کجایی ای به دو رُخ آفتابِ دلداری؟

چگونه‌ای که نه‌ای هیچ جایْ دیداری؟

بیا و خوی فرا مردمیّ و مردم کن

که هیچ حاصل ناید ز مردم‌آزاری

حکایتِ غمِ دل با تو من چرا گویم؟

تو خود ز حالِ من و دل فراغتی داری

به کارِ عشقِ تو در، هستم آن‌چنان بیدار

که کارِ من همه بی‌خوابی است و غمخواری

تو حالِ بنده چه دانی؟ که بگذرد شب‌ها

که نرگسِ تو نبیند به خواب، بیداری

ز آفتابِ فلک، پیشِ من عزیزتری

وگرچه دایم در پرده، سایه‌کرداری

مرا که آرزویِ آفتابِ خانگی است،

چه گَرد خیزد ازین آفتابِ بازاری؟

به زیرِ زلفِ تو منزل گرفت نیکویی

ز چشمِ مستِ تو پرهیز کرد هشیاری

شود سیاهیِ شب شُسته از رخِ عالَم

گر آبِ روی تو را اشکِ من کند یاری

ولی چه سود؟ که هر لحظه چرخ آموزد

ز عکسِ زلفتِ تو و بخت من سیه‌کاری