گنجور

 
سراج قمری

دو عالمی تو و خود را نکو نمی‌داری

تو را رسد به جهان سرکشیّ و جباری

همت ز عالم امرست جان بی‌ماده

همت ز عالم خلق است جرم مقداری

ستارگانت قوی و آسمانهات اعضاست

به جسم خاکی و بادی و آبی و ناری

به یک جهت ز دلیلان کوی اهرمنی

به دیگری ز عزیزان حضرت باری

نبات و جانور و مردمی تو، هر سه به هم

از آنکه ناطق و بالنده‌ای و مختاری

نری و ماده و دیو و پری، ملک، مردم

ضیا و ظلمت و خیر و شر و گل و خاری

هزار سال اگر مدح خویشتن گویی

به جان تو که حق خود تمام نگزاری

زبهر طینت جسمت به پیشگاه قدم

نشسته زمره ی کرویبان به معماری

برای عطر دماغ تو آهوان ختن

بسوخته جگر و کرده مشک تا تاری

زبهر گوشه ی تاج تو قطره ی باران

در اندرون صدف کرده، در شهواری

زبهر مفرش تو، باغ کرده بزازی

به بوی مجمر تو باد کرده عطاری

تو سخت نیک عزیزی، ولی چه فایده زین

که اوفتاده به دست خسیس خون خواری

عظیم غبن بود زاده ی فریشتگان

اسیر حرب شیاطین شده بدین خواری

ترا خدای، تن و جان بداد تادانی

که آفریده ی حق بهر علم و کرداری

کمال جان به علوم است و قدر تن به فعال

چه بهتر است زدانایی و نکوکاری

نیی تو مردم اگر شهوت و غضب رانی

بدین ازیرا طاووسی و بدان ماری

بدان که اصل سعادت تجرد جان است

تن و تعلق او مایه ی نگوساری

تنت گذاشتنی، عمر تو گذشتنی است

زهی سعادت اگر بگذری و بگذاری

تو شهسوار سپهری، به سوی سدره بران

که ناید از خرلنگ تو حکم رهواری

مسیح وار به گردون کجا رسی؟ چون ماند

خرت به منزل اول ربس گر انباری

هزار میخ فلک را، نداری استحقاق

از آنکه بسته ی این هرچهار مسماری

مکار همچو خران تخم کاهلی اینجا

که مرد کاری باشد در آن جهان کاری

زبار حادثه چون داس گشته قامت نو

پی درودن این تخمها که می کاری

غبار گرد بناگوش تو پدید آمد

بپرس کزچه سبب؟زانکه اهل افساری

بسان عیب زمردم نهان شوی ازشرم

به دست خویش اگر عیب خویش بشماری

بدی به نزد تو زان رو قبول یافته است

که خوبت آید در چشم دوست بیماری

سرای خلد زبهر تو در گشاده و، تو

به بند مانده میان چهار دیواری

یقین شناس که در دست چرخ و، بر تن خویش

ستم رسیده ضعیفی، قوی ستمکاری

به عاقبت کندت چرخ ریزه ریزه چوریگ

اگر چه سنگ نهادی و، آهن آثاری

چو آفتاب گزیرت نباشد از گشتن

که زیر سایه ی این تیزگرد دواری

چو حق آنکه بدو، ازستور ممتازی

نگه نداشته ای، باستور ازان یاری

تو خفته و فلک اندر کمین تو هرشب

گشاده تا به سحر چشمهای بیداری

اگر به چشم بصیرت به کار خود نگری

سزد که مردم دیده به خون در آغاری

کدام جان که جهانش نکرد خون چوبگر

به جان تو، که بدو جان خویش، نسپاری!

هرآنچه خورد زمین گر به آب باز دهد

زخون عقیق شود چشمه های کهساری

شود زخون عزیزان بنان تورنگین

اگر به دست خود این خاک را بیفشاری

چه دانی ای تن مسکین چه مایه لذتهاست

نهان زتو، که تو آن نوع را غم انگاری؟

چه حکمت است درین فرشهای بوقلمون

چه رازهاست درین پرده های زنگاری؟

کدام کار، فلک را برآن همی دارد

که نیم لحظه، ناستد زتیر رفتاری؟

زبهر چیست که اول ندارد و آخر

چو خط دایره این دوره های پرگاری؟

به روز حشر چو پرده زپیش بردارند

زشرم داور عادل بسا که سرخاری

قیامتی بود آن روز کز مهابت او

زدل به دوست دهد دوست، خط بیزاری

مهیمنا، صمدا، زینهارده مارا

که در پناه درت آمدیم زنهاری

زقحط سال کرم خشک ماند کشت امید

چه باشد ار به کرم قطره یی فرو باری

نگر چه خوب طرازید قمری این دیبا

که زیبدش که کند عقل پودی و تاری

نسیج وحده طرازی که گر فروشندش

زبهر حوران، رضوان کند خریداری

زشعر چون دهن طوطی و لب بت خویش

فسانه شد به شکر خایی و شکرباری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode