گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

نسیم باد صبا هیچ عزم آن داری

که این تکاسل طبعیّ خویش بگذاری

به پای تو چو دو گامست طول و عرض جهان

به گاه قطع مسافت ز تیز رفتاری

توقّعی ز تو دارم ز روی همنفسی

اگر به ثقل نداری و رنج نشماری

تجشّمی کن و یکدم به کارها پرداز

ناتوانی اگر چه مزاج‌ها داری

سحرگهی که به عون دعای شبخیزان

سبک ترک شده باشی ز رنج بیماری

ز اصفهان حرکت کن به شام صبحدمی

بنزد صدرافاضل قوام بنداری

چو با نسایم اخلاق او در آمیزی

ز روی نسبت هم پیشگیّ و همکاری

نگاه دار ز بهر دماغ مشتاقان

ز خاک پایش اگر شمّه یی بدست آری

ودیعه های دعا و ثنای من چندان

که حصر آن متعذّر بود ز بسیاری

سزد که بر طبق شوق و معرض اخلاص

چنان که من بسپارم تو نیز بسپاری

از آن سپس که ببوسی زمین حضرت او

پیام من به زبان ثناتو بگزاری

بگو که ای ز معانیّ خوب و سیرت نیک

بجای آنکه بهر مدحتی سزاواری

به رسته های چمن بر مجاهزان بهار

همه ز کیسۀ خلقت کنند عطّاری

چو تو عرایس افکار خویش جلوه دهی

شود ز شرم رخت آفتاب گلناری

سیاه روی کند همچو زاغ طوطی را

زبان کلک تو انکام نغز گفتاری

ستارگان فلک با کمال شبخیزی

ز دولت تو کنند التماس بیداری

ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام

چو مغز پسته شود آسمان زنگاری

ز هیچگونه برین صوب ما نمی گذری

دل تو عادت راحت گرفت پنداری

مرا چو نام شریف تو بر زبان گذرد

ز لب به چشم رسد نوبت گهر باری

ز معظمات امور ارچه نیست پروایت

که نام ها به سرانگشت لطف بنگاری

از آن مکارم اخلاق نیست مستبعد

که یاد می کند از ما به وقت بیکاری