سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۷
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد
ضرورت است که با روزگار در سازی
جفای عشق تو بر عقل من همان مثل است
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۸
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی
وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم تو صاحب نازی
کجا به صید ملخ همتت فرو آید
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۱
همیزنم نفس سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سالها نفسی
به چشم رحم به رویم نظر همینکند
به دست جور و جفا گوشمال داده بسی
دلم ببرد و به جان زینهار میندهد
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۵
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمیپوشی
به هتک پرده صاحب دلان همیکوشی
چنین قیامت و قامت ندیدهام همه عمر
تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی
غلام حلقه سیمین گوشوار توام
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۶
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
که مونس دل و آرام جان و دفع غمی
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۳
اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی
من از تو روی نپیچم که مستحب منی
چو سرو در چمنی راست در تصور من
چه جای سرو که مانند روح در بدنی
به صید عالمیانت کمند حاجت نیست
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۶
نگویم آب و گل است آن وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی
اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق
گل بهشت مخمر به آب حیوانی
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۹
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی
ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم
چه گردد ار دل نامهربان بگردانی
گر اتفاق نیفتد قدم که رنجه کنی
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۵
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
به شرط آن که منت بندهوار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینی
میان ما و شما عهد در ازل رفتهست
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۷
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفتهتر چه میخواهی
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت
دو دوست یک نفس از عمر برنیاسودند
که آسمان به سر وقتشان دو اسبه نتاخت
چو دل به قهر بباید گسست و مهر برید
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
نه هر چه جانورند آدمیتی دارند
بس آدمی که در این ملک نقش دیوارند
سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند
خلاف آن به در آید که خلق پندارند
کسان به چشم تو بیقیمتند و کوچک قدر
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
قضای کن فیکون است حکم بار خدای
بدین سخن سخنی در نمیتوان افزود
نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش
به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکناند در اوباش
بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - موعظه و نصیحت
هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهادست
هر آن که در طلبش سعی میکند بادست
سر قبول بباید نهاد و گردن طوع
که هرچه حاکم عادل کند نه بیدادست
کلید فتح اقالیم در خزاین اوست
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - اندرز و نصیحت
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
درخت قد صنوبر خرام انسان را
مدام رونق نوباوهٔ جوانی نیست
گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبوی
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در نصیحت و ستایش
جهان بر آب نهادهست و زندگی بر باد
غلام همّت آنم که دل بر او ننهاد
جهان نماند و خرّم روان آدمیی
که باز ماند از او در جهان به نیکی یاد
سرای دولت باقی نعیم آخرت است
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان
کدام باغ به دیدار دوستان ماند
کسی بهشت نگوید به بوستان ماند
درخت قامت سیمینبرت مگر طوبیست
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند
گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - وله فی مدح اتابک مظفرالدین سلجوقشاه
چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند
که زیر بال همای بلندپروازند
به روزگار همایون خسرو عادل
که گرگ و میش به توفیق او همآوازند
مظفرالدین سلجوقشاه کز عدلش
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
کسی که او نظر مهر در زمانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
هر آنچه خاطر موری ازو بیازارد
اگرچه آب حیاتست از آن کرانه کند
قناعتست و مروت نشان آزادی
[...]