گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

 

نباشدم تن تنها، ز فوج دشمن باک

شرار را نبود از هجوم خرمن باک

ملایمت ز گزند زمانه آزاد است

ندارد آینه آب، از شکستن باک

خط از جمال خداداد، صرفه یی نبرد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۱

 

گذشت عمر و، تو در کار کاهلی، کاهل!

رسید مرگ و، تو بسیار غافلی، غافل!!

دم از کمال زنی، ز آنکه ناقصی ناقص!

کنی بدانش خود ناز، جاهلی، جاهل!!

بخویش بسته از آنی، که بیخودی بیخود!

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۶

 

ز غصه جان نبری، بی حذر ازین مردم!

بمنزلی نرسی، بی سفر ازین مردم!

بهند سایه دیوار فقر کن سفری

امید سود چه داری دگر ازین مردم؟!

در آب حلقه این قوم و، گل به چین نفسی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۱

 

چو تار چنگ کند گوشمال غم سازم

چو مرغ رنگ بتنگست بال پروازم

رسید ضعف بجایی که نارساست اگر

کنند کوک بساز خموشی آوازم

ز بس جهان شده خالی ز دوستان صدیق

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳

 

درست نیست گشودن به خنده لب چندان

که خویش را شکند، پسته چون شود خندان

به ملک صبر ترا خاتم سلیمانیست

جگر شود چو نگیندان گوهر دندان

تو یوسفی و، جهان بقا ترا مصر است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۵

 

زیاده فیض توان از شکستگان بردن

که عطر گل شود افزون بوقت پژمردن

بود بخانه تاریک با چراغ شدن

ز فیض بندگی دوست، زنده دل مردن

شکستگی است، نشان درستی ایمان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳

 

به گوش آنکه بود بهره‌ور ز فهمیدن

صدای ریختن آبروست خندیدن

سفر برون برد از طبع مرد خامی‌ها

کباب پخته نگردد، مگر به گردیدن

ترا به سختی ایام می‌کنند آگاه

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۷

 

نیی کریم، ز فیض آب تا نمیگردی

چو آفتاب جهانتاب تا نمیگردی

ز شرم طاعت خود آب شو، که بی ثمر است

بپای نخل دعا آب تا نمیگردی

ز فیض بندگی حق نمیشوی لبریز

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۴

 

بغیر بیکسیم نیست در جهان یاری

که عقده ام بگشاید ز رشته کاری

ز زیر بال هما همتم گذشت چنان

که بگذرند ز پای شکسته دیواری

بغیر دیده حسرت، بملک و مال جهان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۰

 

دگر مخواب، چو دندان فتادت ای سفری

ببند بار که سر زد ستاره سحری

دگر شکار غزال هوس نه دسترس است

ترا که ناوک نور نگاه شد سپری

بجستن کمر زر، کمر چه می بندی؟

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۶

 

زبان گشود و، چنین گفت شمع نورانی:

که هست نور و صفا بیش در پریشانی

ندیده در دل روشندلان، کسی غم دل

نهفته آینه در خویش، چین پیشانی

ز باز گشتن باران ز ابر، دانستم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۹

 

چون تن درست بود، گو مباش دنیایی

که هیچ نیست به دست تو، به ز گیرایی!

چگونه چشم ندارم ز تیره‌روزان فیض؟

که میل سرمه بود شمع راه بینایی!

بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode