گنجور

 
واعظ قزوینی

دگر مخواب، چو دندان فتادت ای سفری

ببند بار که سر زد ستاره سحری

دگر شکار غزال هوس نه دسترس است

ترا که ناوک نور نگاه شد سپری

بجستن کمر زر، کمر چه می بندی؟

کنون که کرده ترا بار زندگی کمری!

مدار امید ز فرزند، کز برای کسی

بغیر نام نکو، کس نمی کند پسری

مرا از لوث هوس ها، همیشه داشته پاک

بود بگردن من، عشق را حق پدری

به رعشه ز آن حرکت پیریت دهد واعظ

که دیده‌ای بگشایی ز خواب بی‌خبری