گنجور

 
واعظ قزوینی

زبان گشود و، چنین گفت شمع نورانی:

که هست نور و صفا بیش در پریشانی

ندیده در دل روشندلان، کسی غم دل

نهفته آینه در خویش، چین پیشانی

ز باز گشتن باران ز ابر، دانستم

تلاش مرتبه می آورد پشیمانی

سری که از در حق دیده سجده واری رو

هزار حیف که آید فرو بسلطانی!

شد ار تو قدر سخن کم، ببند لب واعظ

که گشته قیمت کالا کم، از فراوانی