گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۶

 

ز بامداد دلم می‌جهد به سودایی

ز بامداد پگه می‌زند یکی رایی

چگونه آه نگویم که آتشی بفروخت

که از پگه دل من گشت آتش افزایی

فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۷

 

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی

درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی

عجب عجب که برون آمدی به پرسش من

ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

بده بده که چه آورده‌ای به تحفه مرا

[...]

مولانا
 

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

بیابیا که شدم درغم تو سودائی

درآ درآ که به جان آمدم ز تنهائی

عجب عجب که برون آمدی به پرسش من

ببین ببین که چه بی طاقتم ز شیدائی

مرو مرو چه سبب زود زود می بروی

[...]

مجد همگر
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶

 

دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی

که بامداد پگاهش تو روی بنمایی

جهان شب است و تو خورشید عالم آرایی

صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی

به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - تنبیه و موعظت

 

دریغ روز جوانی و عهد برنایی

نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی

سر فروتنی انداخت پیریم در پیش

پس از غرور جوانی و دست بالایی

دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان

 

شبی و شمعی و گوینده‌ای و زیبایی

ندارم از همه عالم دگر تمنایی

فرشته رشک برد بر جمال مجلس من

گر التفات کند چون تو مجلس آرایی

نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۹۳

 

امید عافیت آنگه بود موافق عقل

که نبض را به طبیعت شناس بنمایی

بپرس هر چه ندانی که ذل پرسیدن

دلیل راه تو باشد به عز دانایی

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۹۶

 

ضمیر مصلحت اندیش هر چه پیش آید

به تجربت بزند بر محک دانایی

اگر چه رای تو در کارها بلند بود

بود بلندتر از رای هر کسی رایی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۷۸

 

امید عافیت آن گه بود موافق عقل

که نبض را به طبیعت شناس بنمایی

بپرس هر چه ندانی که ذل پرسیدن

دلیل راه تو باشد به عز دانایی

سعدی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

برای دیدن رویت خوش است بینایی

ز بهر نام تو آید به کار گویایی

نشسته بر در گوش است جان ما شب و روز

بدان هوس که اشارت بدو چه فرمایی

ز حسن روی تو رضوان امید می‌دارد

[...]

همام تبریزی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۵

 

به پای مردیِ عقل از رهِ شکیبایی

کجا روم که محال است عقل و سودایی

طمع مکن که به تدبیرِ عقل دست دهد

شکیب هر که برآورد سر به شیدایی

دلی بباید و پیشانی‌یی که نتوان رفت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۶

 

نه صبر ماند مرا بی تو نه شکیبایی

خدات خصم اگر بر دلم نبخشایی

به گردِ کوی تو عمری‌ست تا همی گردم

به بویِ وصل تو چون بلبلانِ شیدایی

ز بی‌خودی صنما گرد کوی در به درم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۸

 

برفت و برد دل و دینم آن بخارایی

به خیره چون کنم آوخ دریغ برنایی

نه از ملامتِ مردم بلی ز غایتِ ضعف

نه برگِ رفتن و نه طاقتِ شکیبایی

بسوختم چه کنم دم نمی‌توانم زد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۴

 

اگر به گوشه چشم التفات فرمایی

به غمزه معجزِ انفاسِ روح بنمایی

عنایتی به تو سدهزار دل داری

کرشمه ای ز تو و سدهزار بینایی

نسیمِ پیرهن و چشمِ پیرِ کنعانی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۵

 

امید هست که روزی جمال بنمایی

اگر به خشم برفتی به صلح بازایی

نخست چاشنی ای دادی ام به شربت وصل

چو پای بند شدم روی بازنگشایی

من از جفای تو بر سر زنان تو سر در پیش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۲

 

برفتم از برت ای دیده را چو بینایی

شدم به گرد جهان هر دری و هر جایی

ملول گشت دلت زان سبب سفر کردم

مگر ز زحمتِ من هفته ای برآسایی

چنان ضعیف ببودم به زیر بار فراق

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۴

 

نشسته ام مترصّد به کنج تنهایی

بدان امید که تشریف وصل فرمایی

در آرزوی دمی ام که هم دمی یابم

مگر خلاص شوم از عذاب تنهایی

زهی سعادت و دولت اگر شبی، روزی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۶

 

شب مفارقت و روز هجر و تنهایی

که را بود به چنین شب دل شکیبایی

اگرچه از شب دیجور خود گرفته ترست

ملالت سوزندگانِ شیدایی

چه سود کان بت یوسف جمالِ بی رحمت

[...]

حکیم نزاری
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹۷

 

دلم که لاف زدی از کمال دانایی

نگر که چون شد از اندیشه تو سودایی

دمی اگر چه که جان من از تو تنها نیست

به جان تو که به جان آمدم ز تنهایی

در انتظار نسیمی ز تو به راه صبا

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۵

 

دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی

ز حسن طلعت این دلبران یغمایی

ز تنگ شکر مصری برون نیاورند

به لطف شکر تنگ تو در شکر خایی

کمر که بسته‌ای، ای ماه، بر میان شب و روز

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode