دلم که لاف زدی از کمال دانایی
نگر که چون شد از اندیشه تو سودایی
دمی اگر چه که جان من از تو تنها نیست
به جان تو که به جان آمدم ز تنهایی
در انتظار نسیمی ز تو به راه صبا
گذشت عمر گرامی به باد پیمایی
اگر چه عرصه عالم پر است از خوبان
بیا که از همه عالم مرا تو می نایی
چو وصل نیست مرا، قرب تو همینم بس
که استان خود از خون من بیالایی
چو گل فشانی بر دوستان خود کم از آنک
مرا طفیل همه سنگسار فرمایی
دلم که رفت، نیاورد یاد هم چیزی
از آن مسافر آواره گرد هر جایی
درید جامه عمر و نماند آن مقدار
که زیر پا بکشم دامن شکیبایی
به بند باز نیامد چو خسرو از خوبان
رهاش کن که بمیرد کنون به رسوایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره احساس تنهایی و longing (اشتیاق) به وصال معشوق است. گوینده به یاد میآورد که با وجود زیباییها و خوبیهای دیگر در دنیا، هیچ کس برای او به اندازه معشوقش ارزشمند نیست. او از زندگی و گذر زمان شکایت میکند و میگوید که وجودش به خاطر عشق آتشینش به معشوق، تحت تأثیر قرار گرفته است. در پایان، از خود میپرسد که آیا میتواند از این درد و رنج رهایی یابد یا نه. شعر گویای درد، اشتیاق و ناامیدی در عشق است.
هوش مصنوعی: دل من را به خاطر دانش و آگاهیات میشناسی، اما خوب بدان که این آگاهی چگونه باعث شده که تو را دچار وسوسه و خیالپردازی کند.
هوش مصنوعی: اگرچه لحظهای که میگذرد، جان من به تو وابسته نیست، اما جان من برای توست و من به خاطر تو از تنهایی به زندگی آمدهام.
هوش مصنوعی: عمر گرانبهای من در انتظار نسیمی از سوی تو صرف شده و مانند بادی به هدر رفته است.
هوش مصنوعی: هرچند دنیا پر از افرادی نیکوکار و خوب است، اما تنها تو هستی که در دل من جای داری و تو را از همه آنها بیشتر دوست دارم.
هوش مصنوعی: اگر نتوانم به وصالت برسم، همینکه در حال نزدیک شدن به تو هستم برایم کافی است، حتی اگر این نزدیک شدن با درد و رنج من همراه باشد.
هوش مصنوعی: اگر مثل گل بر دوستانت محبت کنی، در عوض کمتر از آن است که تو همواره مرا مورد آزار و سنگسار قرار دهی.
هوش مصنوعی: وقتی دل من رفت، هیچ کس چیزی از آن مسافر سرگردان که به هر جا سفر کرده بود، به یاد نیاورد.
هوش مصنوعی: زندگی من چنان به سرعت سپری شده که دیگر چیزی از آن باقی نمانده تا بتوانم با آن صبوری کنم و تاب بیاورم.
هوش مصنوعی: خسرو به دلیل زیبایی و دلربایی همسرش اسیر است و نمیتواند از او جدا شود. حالا از معشوق خود بخواهد که او را رها کند، حتی اگر این جدایی به رسوایی و یا مرگش بینجامد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گرفتمت که رسیدی بدانچه میطلبی
گرفتمت که شدی آنچنان که میبایی
نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصان
نه هر چه داد، ستد باز چرخ مینایی؟!
بزلف مشکی، جانا، بچهره دیبایی
چو تو نباشد، دانم، کسی بزیبایی
مرا تو گویی: در هجر من شکیبا شو
کرا بود ز چنین صورتی شکیبایی ؟
زبان ببندی و هر ساعت از حدیث مرا
[...]
بر من آمد دوش آن در چشم بینائی
ز بهر جستن تدبیر رای فردائی
هرآنچه داشت بدل راز پیش من بگشاد
بلی چنین سزد از یکدلی و یکتائی
چه گفت گفت بخواهم شدن ز تو یکچند
[...]
کریم بار خدایا به ما توبه شائی
غریب نیست اگر بر همه ببخشائی
اسیر و عاجز و بیچاره و گنهکاریم
نهاده گوش به امر تو تا چه فرمائی
به درگه تو چه خیزد ز ما و طاعت ما
[...]
بزرگوارا در انتظار بخشش تو
نمانده است مرا طاقت شکیبائی
سه چیز رسم بود شاعران طامع را
نخست مدح و دوم قطعه تقاضائی
اگر بداد سوم شکرا اگر نداد هجا
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.