گنجور

 
اوحدی

دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی

ز حسن طلعت این دلبران یغمایی

ز تنگ شکر مصری برون نیاورند

به لطف شکر تنگ تو در شکر خایی

کمر که بسته‌ای، ای ماه، بر میان شب و روز

مگر به کشتن ما بسته‌ای که نگشایی؟

اگر به مصر غلامی عزیز شد چه عجب؟

به هر کجا که تو رفتی عزیز می‌آیی

چو روی باز کنی نیستی کم از یوسف

چو غنج و ناز کنی بهتر از زلیخایی

برو تو شهر بگو: تا دگر نیارایند

کزان جمال تو خود شهرها بیارایی

در سرای توبیت‌المقدسست امروز

رخ تو قبلهٔ شوریدگان شیدایی

به جنگ رفتن سلطان دگر چه محتاجست؟

که چون تو شاه سوارش به صلح می‌آیی

ز چین زلف تو چون اوحدی حدیثی گفت

برو مگیر، که آشفته بود و سودایی

چو هندوانت اگر سر به بندگی ننهد

به دست خود چو فرنگش بزن به رسوایی