گنجور

 
سعدی

شبی و شمعی و گوینده‌ای و زیبایی

ندارم از همه عالم دگر تمنایی

فرشته رشک برد بر جمال مجلس من

گر التفات کند چون تو مجلس آرایی

نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید

اسیر قید محبت، نه چون تو عذرایی

ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن

ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی

دلی نماند که در عهد او نرفت از دست

سری نماند که با او نپخت سودایی

قیامتست که در روزگار ما برخاست

به راستی که بلاییست آن نه بالایی

دگر چه بینی اگر روی ازو بگردانی

که نیست خوشتر از او در جهان تماشایی

وگر کنی نظر از دور کن که نزدیکست

که سر ببازی اگر پیشتر نهی پایی

چنان مکابره دل می‌برد که پنداری

که پادشاه منادی زده است یغمایی

ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد

که پیش صاحب دیوان برند غوغایی

که نیست در همه عالم به اتفاق امروز

جز آستانهٔ او مقصدی و ملجایی

اجل روی زمین کاسمان به خدمت او

چو بنده‌ایست کمر بسته پیش مولایی

مراد ازین سخنم دانی حکیم چه بود

سلامی ار نکند حمل بر تقاضایی

مراست با همه عیب این هنر بحمدالله

که سر فرو نکند همتم به هر جایی

خدای راست به عهد تو ای ولی زمان

بر اهل روی زمین نعمتی و آلایی

کسان سفینه به دریا برند و سود کنند

نه چون سفینهٔ سعدی نه چون تو دریایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode