قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح ابونصر مملان و تهنیت عید اضحی
مرا به ناله و زاری همیبیازاری
جفای تو بکشم زانکه بس سزاواری
تو را به جان و تن خویشتن خریدارم
مرا به قول بداندیش میبیازاری
به جان شیرین مهر تو را خریدارم
[...]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۰
نبود چون تو مَلِک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان تو را یاری
خجسته آمد دیدار تو به عالم بر
خدایگان چو تو باید خجسته دیداری
تو راست مُلک و سزاوار آن تویی به یقین
[...]

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح ملک اتسز
ز عشقت ای عمل غمزهٔ تو خون خواری
بسی کشید تن مستمند من خواری
مراست عیش دژم تا شدی ز دست آسان
چگونه عیشی؟ با صد هزار دشواری
بدان دو چشم دژم عیش من دژم خواهی
[...]

وطواط » مقطعات » شمارهٔ ۹۰ - در حق فرید الدین
بر بدایع نظم تو ای فریدالدین
طویلههای گهر را نماند مقداری
نه باغ طبع تو را هست جز ادب شجری
نه شاخ لفظ تو را هست جز هنر باری
به گرد تو نرسند اهل نظم و نثر امروز
[...]

عینالقضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل اول - فرق علم مکتسب با علم لدنی
در آی جانا با من به کار اگر یاری
وگرنه رو به سلامت که بر سر کاری
نه همرهی تو مرا راه خویش گیر و برو
تو را سلامت بادا مرا نگوساری
مرا به خانهٔ خمار بر بدو بسپار
[...]

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۳۷ - مدیح
اگر مدیحت گویم نیابم از تو عطا
وگر نگویمت از من همی بیازاری
اگرت گویم بخل واگر نگویم خشم
چه عادتست که تو میرخواره زن داری

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱۶ - در مدح شهاب الدین خالص
اجل ز تیغ تو اندوختست خونخواری
خرد ز رای تو آموختست هشیاری
به پیش لطف تو در روحها گرانجانی
به نزد حلم تو در کوهها سبکساری
نهاده سهم تو در چشم فتنه خوشخوابی
[...]

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العشرون - فی السکباج
برنگ چهره بیمار یک اندر وی
دوای دلشدگی و شفای بیماری
بوقت طبخ در او کرده است خوانسالار
زرنگ و بوی بسی زرگری و عطاری

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲
دو عالمی تو و خود را نکو نمیداری
تو را رسد به جهان سرکشیّ و جباری
همت ز عالم امرست جان بیماده
همت ز عالم خلق است جرم مقداری
ستارگانت قوی و آسمانهات اعضاست
[...]

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷۳
نباشدت نفسی در سر آن کله داری
که سر به کلبه احزان فرود آری
بدین قدر دل ما هم نگه نخواهی داشت
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟
ز حسن خویش بدین مایه گشته ای خرسند
[...]

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷۴
زهی چو عقل علم گشته در نکو کاری
مسلم است تو را نوبت جهانداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
[...]

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۹۷
خدایگان اکابر بهاء دولت دین
تو را رسد به جهان سروری و سر داری
من از هوای تو خو باز چون توانم کرد؟
که با حیات من آمیخته ست پنداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
[...]

کمالالدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
کجایی ای به دو رُخ آفتابِ دلداری؟
چگونهای که نهای هیچ جایْ دیداری؟
بیا و خوی فرا مردمیّ و مردم کن
که هیچ حاصل ناید ز مردمآزاری
حکایتِ غمِ دل با تو من چرا گویم؟
[...]

کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۷۳ - وقال ایضاً بمدح الصاحب عمیدالدین الفارسی
بدیدمت نه سر آن معاملت داری
که دست بازکشی یکدم از ستمکاری
تو آن چنان ز شراب غرور سرمستی
که خون خلق بریزیّ و جرعه پنداری
چو آفتاب همی بینم آنکه سوی رخت
[...]

کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۱۹ - ایضا له
جهان لطف و کرم افتخار اهل قلم
که نیست فضل و هنر را به از تو غمخواری
نه هرگز از تو رسیده به مویی آژنگی
نه هرگز از تو رسیده به موری آزاری
کجا حکایت آزاد مردی تو رود
[...]

کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۲۰ - در مدح صدر قوام الملّة و الدّین ابراهیم بنداری گوید و به دمشق فرستد.
نسیم باد صبا هیچ عزم آن داری
که این تکاسل طبعیّ خویش بگذاری
به پای تو چو دو گامست طول و عرض جهان
به گاه قطع مسافت ز تیز رفتاری
توقّعی ز تو دارم ز روی همنفسی
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بیکاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهای شست دل در این دریا
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری
بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر
که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۷
تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری
چگونه رطل گران خوار را به دست آری
به جان من به خرابات آی یک لحظه
تو نیز آدمیی مردمی و جان داری
بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۸
فرست باده جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که همه شب چو ماه میتابی
درون روزن دلها برای بیداری
بدان نشان که دمم دادهای از می که خویش
[...]
