گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴

 

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسّر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵

 

شب فراق نخواهم دَواج دیبا را

که شب، دراز بُوَد خوابگاه تنها را

ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند

که احتمال نماندست ناشکیبا را

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹

 

کمان سختْ که داد آن لطیف بازو را؟

که تیر غمزه تمامست صید آهو را

هزار صید دلت پیش تیر باز آید

بدین صفت که تو داری کمان ابرو را

تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱

 

تفاوتی نکند قدر پادشایی را

که التفات کند کمترین گدایی را

به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد

که در به روی ببندند آشنایی را

مگر حلال نباشد که بندگان ملوک

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب

هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب

که را مجال نظر بر جمال میمونت

بدین صفت که تو دل می‌بری ورای حجاب

درون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

 

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خون‌خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲

 

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

 

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳

 

اگر مراد تو ای دوست بی‌مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰

 

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق در بند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است؟

پیام من که رساند به یار مهرگسل

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱

 

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است؟

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

برادران طریقت نصیحتم مکنید

که توبه در ره عشق، آبگینه بر سنگ است

دگر به خُفیه نمی‌بایدم شراب و سماع

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲

 

هزار سختی اگر بر من آید آسان است

که دوستی و ارادت هزار چندان است

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

که خار دشت محبت گل است و ریحان است

اگر تو جور کنی جور نیست، تربیتست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳

 

مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست

که راحت دل رنجور بی‌قرار منست

به خواب در نرود چشم بخت من همه عمر

گرش به خواب ببینم که در کنار منست

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴

 

ز من مپرس که در دست او دلت چونست

ازو بپرس که انگشت‌هاش در خونست

وگر حدیث کنم تندرست را چه خبر

که اندرون جراحت رسیدگان چونست

به حسن طلعت لیلی نگاه می‌نکند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹

 

بتا هلاک شود دوست در محبت دوست

که زندگانی او در هلاک بودن اوست

مرا جفا و وفای تو پیش یکسان است

که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست

مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زاده‌ست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱

 

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

که زنده ابدست آدمی که کشته اوست

شراب خورده معنی چو در سماع آید

چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست

هر آن که با رخ منظور ما نظر دارد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶

 

ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست

به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست

به بندگی و صغیری گرت قبول کند

سپاس دار که فضلی بود کبیر از دوست

به جای دوست گرت هر چه در جهان بخشند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳

 

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست

اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو

به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست

سرم فدای قفای ملامتست چه باک

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴

 

مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست

هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم

که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست

گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹

 

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۱۶
sunny dark_mode