گنجور

 
سعدی

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست

اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو

به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست

سرم فدای قفای ملامتست چه باک

گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست

به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی

به خون خسته اگر تشنه‌ای هلا ای دوست

چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد

به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست

وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر

به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست

هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی

ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست

غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت

مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست

اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز

و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست

بساز با من رنجور ناتوان ای یار

ببخش بر من مسکین بی‌نوا ای دوست

حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند

به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست